نگاه تو چنان بی نیاز از دنیایم می کند ،
که می خواهم تا ابد در آن بمانم . ..
اما
تو ، سرگرمی به نظربازی و
مرا از سلول انفرادیم به بند گروهی می فرستی .. .
این دیوار غربیه اتاقمه ،
پایینترین طبقه یه سری از کتابهامه ،
بقیه طبقات هم قسمت اصلی آرشیو فیلممه* . ..
باورتون نمیشه اگه بگم خودمم
نمیدونم شب که برسه ، هنوز اینجا
این شکلی هست یا نه** .. .
* یه مقدار دیگه اش طرف دیگۀ اتاقِ .
** بارها قاب فیلمها رو عوض کردم ،
چون تو روزهای شبیه امروز شکستن .
تـــــو ،
مـــظـــهـــر انـــدیـــشـــه ای ،
مـــظـــهـــر هـــنـــر ،
مـــظـــهـــر دانـــش ،
تـــــو ،
دخـــتـــر زئـــوس خـــدایِ خـــدایـــان ،
و من ، تنها ،
کسی هستم که
تــــو را می خواهد ...
( امیدوارم این پست رو نذارین
به حساب پر رویی یا خودخواهی ... )
اتفاقاً اسم اینم بهار بود ، اما چه بهاری ؟!
می دونست فقط یه گوشه میز تحریرش از
کل اتاقش گوشیش آنتن داره . ..
از هفته دوم آشناییمون هر روز عصر سر
یه ساعت به خصوص گوشی از دسترس خارج میشد ،
حط خونه هم مشغول میزد . ..
بعد هم همزمان خط خونه آزاد میشد و گوشی آنتن میداد . ..
اوایل گذاشتم به حساب بدبینی و
تجارب تلخ گذشته ، اما خودش این اتفاق رو حاضر نبود قبول کنه ...
زیر بار تایید دوست دختر خودش هم نمی رفت ...
سر این خیلی جنگ اعصاب کشیدم ،
تازه این فقط یه مورد از جذابتهای این ارتباط بود . ..
مسئله اینه که یه وقت حسابهای یکی
برات جور در نمیاد ، اما یه جایی تو دلت میگه :
داره راست میگه ، و آدم با همه وجودش طرف رو باور می کنه ...
اما یه موقعی هم هست که مو لای توضیح طرفت نمیره ،
اما همونجای دلت میگه :
طرف باهات صادق نیست ...
اولی مال همون روزای اولِ ،
چون بعد از ماهها تنهایی اومده بود
و یه هدیه از طرف خدا میدیدمش ...
دومی مال بعد از روزای آخرِ که
خدا دستشو رو کرده بود ...
یادته سرِ پیچِ کوچه منتظر شدی و
وقتی رسیدم اومدی جلوم و گفتی :
آقا شما با من کاری دارین که چند وقته پشت سرم میاین ؟
یادته هول شدم و هیچی نگفتم ؟
هنوزم وقتی به پیچ کوچه ایی نزدیک میشم ،
نفسم تند میشه ، قلبم تند میزنه ،
زبونم بند میاد . . .
دلم که سکوت میکنه ،
دهنم پر از حرف نگفتنی میشه
،
تو هم نیستی که با یه نگاه
صفحه صفحۀ دلموُ دوره کنی ...
آنــروز تــــو بـــا سـیـبـی در دســت ،
به رویـای شیرین بهشتی ام آمدی ،
و مـــرا بـه کـابـوس زمـین آوردی . ..
و
امـــروز تـــنـــهـــا تـــو مـــی تـوانی ،
مـــرا از ایـن کـابـوس تلخ بـرهـانـی ،
بـــا انـــاری ســـــــرخ در دســـت .. .