دیشب یهو وسطای شب همۀ فشارها و ناراحتیای
این چند روز محو شد . ..
انقدر آنی این اتفاق افتاد که برای خودمم عجیب بود ،
خیلی ناگهانی سبک شدم ،
راحت شدم ،
انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده ،
یا انگار همۀ اتفاقها تمام شدن و همه چیز
به حالت اولش برگشته . ..
دو سه تا پست قبلی هم نتیجه همون حس بودن . ..
اما ،
اما ، خراب شد ...
دلم میخواد ...
با همه مخلفاتِ
روزهای قبل و بعدش . ..
گـــــردش ها . ..
ســیــنـمـاها . ..
پــــــــارک ها . ..
تــــلــفــن ها . ..
پیاده روی ها . ..
خــــنـــده ها . ..
دعــــــــــواها . ..
قــــــهــــــرها . ..
آشــتــــی ها . ..
اما بازم نیست که ...
می دانم به تو که برسم ،
سرشار می شوم از رنگهای خوش عطر ،
می رسم به بغل بغل لبخند و آرامش ،
لبریز از زیبایی خواهم شد ،
و زندگی دوباره ،
دوباره سبز خواهد شد . ..
اما ،
اگر تو وجود داشته باشی ،
و من به تو برسم ...
کاش ...
از اون کاشها که همه خوبیهای دنیا توش جَمعه . ..
از اون کاشها که همه زشتیها و بدیهای دنیا باهاش از بین میره . ..
از اون کاشها که بعدش دیگه حسرت نیست . ..
از اون کاشها که میخواد تو پیشم باشی . ..
از اون کاشها که میخوام اینجا نبودم . ..
از اون کاشها که دوست داشتم به دنیا نمی اومدم . ..
از اون کاشها که میگی کاش پدر مادرت برای به وجود اومدنت عشقبازی نمی کردن . ..
از اون کاشها که دلت میخواد یه نفر ، فقط یه نفر درکت می کرد . ..
از اون کاشها که وقتی به حضور خدا در همه جا شک می کنی میگی . ..
از اون کاشها که می دونی حتی یکی از کاش گفتنهات عملی نمیشه . ..
از اون کاشها که میخوای فقط یه بار یکی از کاشهات عملی میشد . ..
از اون کاشها که دلت میخواد انقدر داغون نبودی . ..
از اون کاشها . ..
و
خیلی کاشهای دیگه ...
فکر کن یکی یه کتاب بنویسه ،
بعد منِ نوعی هم بخونمش و ببینم یه جاهاییش
با سلیقه من جور در نمیاد ،
در نتیجه بردارم اونجاهاش رو عوض کنم ،
و باب میلم بنویسم و آخر سر هم ،
لا به لای متن یکی از صفحاتش بنویسم :
هرگز نمیشه در متن این کتاب دست برد ،
و متن این کتاب تا ابد بدون تغییر و
دستبرد و دستخوردگی باقی خواهد ماند ،
و در آخر هم اضافه کنم :
این ویژگی ، خاصیت این کتاب است ،
و همین است که آن را از همۀ کتابهای دنیا متمایز می کند .
.
.
.
خوب ؟ فکر کنم متوجه سوال شدی . ..
سوال اینه که از کجا معلومِ که این کتاب مورد همچین
دستبردی قرار نگرفته ؟
با طعم یک شکلات ،
یاد درخت کاکائویی میافتم ،
و از خیال درخت بالا می روم ،
و نرسیده به آن شاخه ظریف ،
فکر طبری به زمین می اندازدم . ..
.
.
.
وجدانم از اینهمه بی عدالتی به وجد آمده ...
نگاه تو چنان بی نیاز از دنیایم می کند ،
که می خواهم تا ابد در آن بمانم . ..
اما
تو ، سرگرمی به نظربازی و
مرا از سلول انفرادیم به بند گروهی می فرستی .. .
دلم دو تا بال میخواد ،
که باهاشون برم آسمون ،
انقدر بال بزنم که خسته شم ،
انقدر برم که از جو رد بشم ،
حتی از سقف آسمون . ..
بعد اونجا باستم یه گوشه ،
هی داد بزنم ،
بـــلـــنـــد ،
زیــــــاد . ..
هیچکس هم نباشه که بگه
اینجا چکار میکنی ،
بگه چرا داد میزنی . ..
بعد که خوب خالی شدم ،
دراز بکشم ،
بــمــیــرم ...