یه سرویس وبلاگ جدید پیدا کردم
که قسمت مدیریت وبلاگش به شدت و به مراتب
از مدیریت وبلاگ اینجا کاملتره . ..
یعنی تا نبینین باورتون نمیشه چی دیدم ،
حسرت زدم کرد که چرا قبل از اینجا با اون آشنا نشدم ،
البته یهو این فکر اومد تو سرم
که شاید خدا شب عیدی بهم هدیه داده ،
این فکر از یه طرف و فکر اینکه با رفتن به اونجا از دست یه
سری از مزاحمهای اینجا خلاص میشم ، از طرف دیگه
دودل کرده که برم یا نه . ..
تازه قالبهاش انقدر کاملن که نیاز به هیچ چیزی ندارن ،
میگم هیچی یعنی واقعا هیچی ،
طوری اگه آدم کوچکترین دستی ببره توش خرابش کرده . ..
البته اگه برم آدرسمو به اونهایی که دوستشون دارم میدم ،
اما سوال اینه که اونها هم به جای اینجا میان اونور ؟
خیلی سخته که آدم اندوهِ ۳۶۵ روز گذشته رو
برای ۳۶۵ روزِ بعد بخواد از سینه اش بیرون بریزه . ..
بخواد همه چیزُ فراموش کنه و به خودش بگه
اتفاقی نیفتاده . ..
من که نمیتونم اینطوری به روحِ خودم خیانت کنم ...
دوره ای توی نوجوونی هست ، که آدم دچار ترس از دست دادن والدینش میشه ، و تقریباً همه به نوعی تجربش میکنن ، اگه طبیعی باهاش برخورد بشه ، خودش بعد از مدتی برطرف میشه و اگه نه ، تقریباً همیشه با یه شدت و ضعف همراه شخص میمونه . ..
من خودم تا سالها باهاش در گیر بودم و بالاخره چند سال پیش موفق شدم تا حدی برطرفش
کنم . ..
از همون موقع ، و حتی بعد از سالها هم که باهاش کنار اومدم ، همیشه این موقع های سال که میشد خوشحال بودم که این سال هم گذشت و پدر مادرم زنده اند و خلاصه امسال هم به خیر گذشت ، و وقت سال تحویل هم تنها دعای من این بود که خدایا ، امسال هم ازم نگیرشون .. .
توی دو سه سال گذشته دیگه این حس به شکل قبل پیدا نمیشد و اون دعا رو هم از روی عادت میخوندم ، اما امسال و توی همین لحظاتی که در حال سپری شدن هستن ، هر چی خودمو میگردم هیچ اثری ، هیچ اثری از اون احساسم نیست ، برای خودم جالبتر اینه که فکر میکنم تمام اون سالها اشتباه میکردم که خودمو اونطوری نگران میکردم ، اشتباه میکردم که وقتمو با اون دعا تـــــلـــــف میکردم و اگه اونهمه دعا رو حداقل برای در اومدن از تنهایی خونده بودم ،
شاید الان اینهمه تنها نبودم ...
زندگی می گریزد ،
و انسانِ متمدن ،
انسانِ عصرِ ارتباطات ،
برای دریدنِ تنهایی
برای چنگ اندازی به ، دامانِ یاری
به هر دری هجوم می برد . ..
و
ما ، تنها بازیگزانِ تنهایِ این میدانیم .. .
مهم نیست آدم تنها باشه یا نه ،
مهم اینه که احساسِ تنهایی نداشته باشه . ..
به امیدِ اینکه تو سالِ آینده هیچ کس همچین حسی نداشته باشه .. .
برای یه نفر این شبهه پیش اومده بود که
من با دست پس میزنم و با پا پیش میکشم !
منظورش برخوردم با دهه شصتیها بود و میگفت
از طرفی میگی ازشون خوشم نمیاد و
از طرف دیگه وبلاگت پر از پستهای عاشقانه است . ..
همون جوابی که بهش دادم رو اینجا مینویسم :
اگه قرار باشه آدم یا تیپِ خاصی پشتِ عاشقانه هام باشه ،
به هیچ عنوان یه دهه شصتی نیست ،
البته با چند تاییشون ارتباط داشتم که
کم و بیش توی بعضی پُستهام ( زیرگروهِ منفورها )
خوندین که همشونم تجارب افتضاحی بودن . ..
(( این حرفم معنیش این نیست که همه بَد هستن و
همونطور که همیشه گفتم هر چیزی استثنا داره ))
اما اگه بخوام کسی رو براشون تصور کنم ،
به احتمالِ خیلی زیاد یه آدمیِ بین متولدهای 45 تا 55 ،
مثل همۀ دوستهای تک و جواهری که داشتم ،
همون کسایی که بهترین لحظات زندگیمو برام ساختن .. .
خیلی بدِ دقیقاً همون شبی
که انتظار داری یه نفر باشه که
حرفاتو بشنوه ،
هیچکس نباشه که اینکارو برات بکنه . ..
هـــیـــچـــکـــس . ..
بدتر از اون اینه که
تنها کسی هم که هست
و فکر میکنی و انتظار داری بفهمتت ،
دقیقاً خلاف و برعکس نشون میده .. .
شعله ای در برابرم ،
شعله ای در ورایم ،
می پرم ،
و اندوهم ،
دلتنگیم ،
و هر آنجه از بدی را ،
به عطشِ آتش میسپارم . ..
و
تـــــو
چون آتشی
سراپا
در برم میگیری .. .