دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

لبخندی در . ..






در دوردست لبخندی سرک میکشد ،

دست تکان میدهد ،

به من امید میدهد ،

و من همۀ روز و همۀ شب را برای رسیدن به آن میدوم ،

ولی در نهایت باز از او دورم ،

و برای لبخندی در دوردست گریه میکنم ،

و

او همچنان لبخندیست در دوردست ...






خدایِ جبار ، خوابی یا بیدار ؟






میگما ؛ خدا ، ما و وضعمونو می بینه و وضعیت اینطوریه ؟






نسیمِ معطر صدایت






برای تو می نویسم ،

که در دل تاریکی و

در چهره زیبایی داری ،

و خدا را به انتظار نشانده ای

تا رو به او گردانی . ..


برای تو می نویسم ،

که از من شمعی میسازی

غرقِ در شعله ای سبز ،

که از من پروانه ای میسازی

پر پرِ حقیقتی که می پوشانی . ..


برای تو می نویسم ،

روحم را با نسیمِ معطر صدایت در مینوردی . ..


ببر مرا به آنجا که عشقی نهفته داری ،

ببر به ناشناخته های دلت ،

ببر به ابرهایی که چشمانت می سرایند ،

دِ آخه پدر سگ به چه زبونی بگم دوست دارم ؟

دِ زبون نفم یه ذره حرف گوش کن ،

دست از لج بازی بردار پاشو بیا پیشم* ...




*یه زمانی یه دوستی به اسم شیده داشتم ، این برای اونه ، با این تفاوت که یه 3-4 سال دیر نوشته شد ...






آن مرد






آن  مرد  آمد  .

آن  مرد  در باران  آمد  .

آن  مرد  با  اسب  آمد  .


آن مرد با اسب آمد ،

و عشق مرا برد ،

من باریدم . ..

و در ده دیگری گفتند :


آن  مرد  با  عروسش آمد   .  .  .






برای دلم . . .






عشق همۀ چیزی بود که در دلم نهان کرده بودم ،

تویِ بی همه چیز کاشف آن شدی ،

و شدی همه چیز

                        برای دلم  . . .






جاری خواهی شد ...






دیر یا زود در تو آب میشوم ،

و تو در تنم جاری خواهی شد ...






دستان تو






شبها ماه نام میگیری ،

و روزها خورشید صدایت میزنند ،

سهم تاریک من از عدالت تو ،

نوریست که در آن با دنیا شریکم میکنی ...


با این همه ،

ققنوس وار در حرم آتشی که در جانم می پراکنی ،

خاضعانه قد میکشم ،

تا سهم تاریکم را ،

در دستان تو تقدیس کنم ...






. . .






امروز عصر کاملاً تلافیِ دیشب در اومد ، غصه که نخوردم هیچ ، لبخند هم زدم ...






...






دلم گرفته ، خیلی زیاد ، داغونم هستم ، گریه هم میکنم ...






از اینجا






از اینجا که منم ،

بن بستی در پیش ،

چنان که گویی گنبد گیتی به فرش رسیده ،

و هر آنچه از خلقت در شمار آید در پسم ،

در سالیانی که سپری شد ،

کِی در حساب می آمد که روزی به اینجا به آخر رسم ؟