در دوردست لبخندی سرک میکشد ،
دست تکان میدهد ،
به من امید میدهد ،
و من همۀ روز و همۀ شب را برای رسیدن به آن میدوم ،
ولی در نهایت باز از او دورم ،
و برای لبخندی در دوردست گریه میکنم ،
و
او همچنان لبخندیست در دوردست ...
برای تو می نویسم ،
که در دل تاریکی و
در چهره زیبایی داری ،
و خدا را به انتظار نشانده ای
تا رو به او گردانی . ..
برای تو می نویسم ،
که از من شمعی میسازی
غرقِ در شعله ای سبز ،
که از من پروانه ای میسازی
پر پرِ حقیقتی که می پوشانی . ..
برای تو می نویسم ،
روحم را با نسیمِ معطر صدایت در مینوردی . ..
ببر مرا به آنجا که عشقی نهفته داری ،
ببر به ناشناخته های دلت ،
ببر به ابرهایی که چشمانت می سرایند ،
دِ آخه پدر سگ به چه زبونی بگم دوست دارم ؟
دِ زبون نفم یه ذره حرف گوش کن ،
دست از لج بازی بردار پاشو بیا پیشم* ...
*یه زمانی یه دوستی به اسم شیده داشتم ، این برای اونه ، با این تفاوت که یه 3-4 سال دیر نوشته شد ...
آن مرد آمد .
آن مرد در باران آمد .
آن مرد با اسب آمد .
آن مرد با اسب آمد ،
و عشق مرا برد ،
من باریدم . ..
و در ده دیگری گفتند :
آن مرد با عروسش آمد . . .
عشق همۀ چیزی بود که در دلم نهان کرده بودم ،
تویِ بی همه چیز کاشف آن شدی ،
و شدی همه چیز
برای دلم . . .
شبها ماه نام میگیری ،
و روزها خورشید صدایت میزنند ،
سهم تاریک من از عدالت تو ،
نوریست که در آن با دنیا شریکم میکنی ...
با این همه ،
ققنوس وار در حرم آتشی که در جانم می پراکنی ،
خاضعانه قد میکشم ،
تا سهم تاریکم را ،
در دستان تو تقدیس کنم ...
از اینجا که منم ،
بن بستی در پیش ،
چنان که گویی گنبد گیتی به فرش رسیده ،
و هر آنچه از خلقت در شمار آید در پسم ،
در سالیانی که سپری شد ،
کِی در حساب می آمد که روزی به اینجا به آخر رسم ؟