اینهمه میگم بابا جان نمیخوام تو این وبلاگ که
یه محل کاملاً شخصیه
چشمم به این دخترهای دهه شصتی بیفته ،
باز میان اون بالا رو میخونن ،
بعد مثل آدمهای زبون نفهم می پرسن :
میشه بیایم اینجا ؟
میشه نظر بذاریم ؟
همین امشب باز سر و کله یکیشون پیدا شد ،
خوب هم گندشو زد تو اعصابم ،
بعد هم خفه شد و گورشو گم کرد . ..
کاش انقدر که دختر شصتی اینجا پیدا میشه ،
از بچه های دهه پنجاه ( که انصافا جواهرن ) ،
یا دهه های دیگه پیدا میشد . ..
امیدوارم ، واقعاً امیدوارم و از عمق دلم آرزو میکنم
دیگه نه خودشونو ببینم ، نه نظراتشونو . ..
و برای بار ۱۰۰۰۰۰۰ میگم قدم بقیه رو
روی جفت چشمام میذارم و
کلمه کلمه نظراتشونو
با همه وجودم می پذیرم و نفس میکشم . ..
بابا جان ازشون بدم میاد ، متنفرم ، آخه دیگه به چه زبونی بگم ؟
اتفاقی افتاده که وقتی بهش فکر می کنم ،
دستهام میلرزند ،
بدنم داغ میشه ،
و قلبم با سرعت و شدت شروع می کنه به تپیدن ...
مثکه یه سوتفاهمی برای بعضیها پیش اومده ،
وقتی از عشق میگم ( چه در گذشته ، چه در حال ) ،
به هیچ عنوان و هرگز هرگز هرگز
نه کسی پشتش بوده ،
نه کسی پشتش هست .
اینا دل نوشته های خودمه برای یه تصویر فیزیکی از خدا ...
لطفا هیچکس اینا رو به خودش ربط نده ،
چون واقعا در اتباط با کسی نیست ...
۱ . صبحانه خوردن با یک دیکتاتور :
مرد :
سن : ۴۶ سال ،
قد : ۱۷۶ سانتیمتر ،
وزن : حدود ۱۰۰ کیلوگرم . ..
پسر :
سن : ۵ سال ،
قد : ۴۷ سانتیمتر ،
وزن : ۱۷ کیلوگرم . ..
روی سینه پسر می نشیند ،
با زانوهایش دستهای پسر را از دو طرف نگه میدارد ،
با یک دست دهان پسر را باز میکند
و با دست دیگر لقمه تخم مرغ نیمرو را داخل دهانش هل میدهد .. .
بچه بودم و ساکن اهواز ،
جنگ بود و شهر بـــمب بـــاران می شد .
جنگ بود و محله بـــمب بـــاران می شد ،
و همسایه های عرب محل ، بعد از هر بمب باران
روی پشت بام می رفتن و شادی کنان برای هواپیماهای عراقی دست تکان می دادند . ..
برای هواپیماهایی که کـــــودکـــــان ، زنــان و مــردان ایرانی رو هدف می گرفتند . . .
حالا ، چرا ، چرا ، چرا باید مردم ایران برای همچین جماعتی دل بسوزونند ؟
عصبانیم ،
کم نه ها !
زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...
تنهایی خیلی بده ، خیلی بد .. .
می ترسم ،
از همه چیزهایی که تو نمی دونی چی اند می ترسم . ..