دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

خدایا ...

 

 

 

 

 

فردا ؟ 

 

خدایا فردا از اون روزاس که ، 

اگه تو پشتمو نگیری و هوامو نداشتخ باشی ، 

به شب نمیرسم . .. 

 

خیلی بده که آدم تو خونه خودش ، 

احساس غریبی و تنهایی بکنه ، 

خیلی بدِ ، 

خیلی  ...

 

 

 

 

 

۲ . درس خواندن با یک دیکتاتور

 

 

 

 

 

راهنمایی بودم . 

هر روز عصر سر راه برگشتن به خونه یه خط کش 50 سانتیِ لاکی می خرید ، 

برای اینکه خط کش دیرتر تمام بشه ، 

چون در طول مدتی که به قول خودش 

باهام درس کار می کرد ، در ازای هر جواب غلط ، 

قسمتی از خط کش در اثر ضربه به هوا می پرید . .. 

 

و در طول دو سه ساعت تحصیل اجباری 

حداقل 3-4 مداد هم تمام میشد ، 

نه به خاطر نوشتن ، به خاطر اینکه ، 

به طور متناوب هر چند دقیقه یکبار ، 

مداد را که تیز کرده بود ، از طرف تیز آن به سرم می کوبید ، 

و مادرم مجبور بود بعد از تحصیل 

نوکهای شکسته در سرم را با پنس بیرون بکشد و 

جایشان را با بتادین ضدعفونی کند . .. 

 

اینها همه در خلوت خانه می گذشت و  

قابل پنهان کردن بودند اما آنچه روحمو له می کرد 

این بود که فردا باید برای دوستانم در مدرسه 

که با تعجب به دفترهام نگاه می کردند ، 

توضیح می دادم که چرا در همه صفحات دفترم  

پر از فحش و حرفهای رکیک است . 

حرفهای زشتی که معنی خیلی از 

آنها را در طول خدمت سربازی یاد گرفتم .. . 

 

 

 

 

 

بمب روی فرش

 

 

 

 

 

بزرگترین بمب طول ازدواج چهل و پنج ساله  

پدر و مادرم و تاریخ خونواده افتاده وسط خونه ، 

هنوز منفجر نشده* اما وقتی منفجر بشه ، 

ترکشهاش بدون استثنا به همه می خوره ، 

و به هر کی هم بخوره زخمی نمیشه ، 

چون لت و پارش میکنه ... 

 

 

* شایدم منفجر شده ، اما هنوز ترکشهاش 

در حال پرواز کردنن و به کسی نرسیدن . 

 

 

 

 

 

ما ملت افراط و تفریط ( بخش دوم )

 

 

 

 

  

حالا بعد هزار و چند صد سال ما تو ایران ، سر اسلام شدیم 

کاسه داغ تر از آش نسبت به عربها ، اما من یکی که حداقل 

توی تاریخ صد سال گذشته که خوندم برای نمونه یکبار هم یه رفتار  

از سر تعادل ندیدم ، همیشه باید یا اون سر افراط باشیم ، 

یا این سر تفریط . .. 

 

بازم سیاستمدارهامون به جهنم ، 

خودِ ما مردم کوچه بازار هم نمی تونیم 

توی زندگی عادیمون یه رفتار یا حرفی رو 

از سر تعادل از خودمون ساطع کنیم ... 

 

یا یه نفر و در حد پرستش میبریم بالا ، 

یا تا جای ممکن نزولش میدیم . .. 

خلاصه نمی تونیم بپذیریم که 

هر چیز خوبی همراهش بدیهایی هم داره و 

هیچ چیزی هم سیاهِ سیاه نیست و 

حتماً نقاط روشن و مثبتی هم داره . . . 

در مورد یکی از خواننده ها هم حرفهایی داشتم 

که از گفتنشون صرف نظر کردم ... 

 

 

 

 

 

بیشه شیرانِ آزاده

 

 

 

 

 

ضحاک هم پنجاه سال به ایران حکومت کرد ، 

از انقلاب که فقط سی سال گذشته   ... 

 

 

 

 

 

ما ملت افراط و تفریط ( بخش اول )

 

 

 

 

 

 این دری وری شامل دو قسمته !!! 

می خواستم یه جا بذارمش دیدم خودم حوصله ام نمیاد بخونمش 

چه برسه به بقیه . .. 

فعلاً زحمت بکشین این خلاصه تاریخ ادیان رو به عنوان  

مقدمه بحث اصلی مطالعه بفرمایید تا ۲-۳ روز دیگه ، 

هم ادامه اش رو بذارم که هم منظور این پست روشن بشه ، 

هم رابطه اش با تیتر این پست .. .

 

 

 

موسی خان که قاطی پیامبرها شد ، 

فک و فامیلش انقدر دچار خمودی و رخوت شده بودند که 

یه بابایی شاخ شده بود میگفت من خودِ خدام !! 

برای همین هم احتیاج به یه پیامبری بود که خشن باشه . .. 

موسی هم با مشت زنی و کشتن یه مامور حکومتی شروع کرد ، 

خدایی که موسی معرفی می کرد شوخی بردار نبود ، 

سرب داغ می ریخت تو حلق کافر و از کوه پرتش می کرد پایین ... 

 

 

خلاصه قضیه انقدر بالا گرفت که مردم رو هم جوگیر کرد و 

همون قوم خموده اینبار به جایی رسیدن که دو نفر رو 

مینداختن تو یه میدون و انقدر هورا میکشیدن تا یکی ، 

اون یکی رو بکشه . .. 

خدا هم دودوتا چارتا کرد و ایندفعه یکی رو علم کرد که میگفت : 

اگه یکی زدن اینور صورتت ، روتو برگردون تا یکی هم بزنن اونور صورتت . .. 

( واسه اینکه زودتر قائله بخوابه و دو طرف آروم بشن ) . .. 

 

 

روزگار هم هی سپری شد تا سر نفر آخر بالاخره 

خدا هم به این نتیجه رسید که تعادل توی هر کاری از هر چیزی بهتره . .. 

سر همین هم این بابای آخری یه بار پیش میومد که 

اگه یه روز سرش آشغال نمیریختن و می فهمید طرف مریضه ، 

پا میشد و می رفت عیادتش و از سمت دیگه روایت هست که 

توی جنگ با طایفه بنی قریظه۱ دستاشو برد پشتش و قلاب کرد تو هم 

و طوری که انگار تاتر میبینه ، دستور قتل عام کل طایفه رو داد ... 

 

 

 

۱-همون طایفه ایه که عهد ده ساله بین مسلمونا و یهودیا رو 

جر واجر کرد .  

 

 

 

 

 

از خدا به دور

 

 

 

 

 

می ترسم آخر انقدر تنهایی اذیتم کنه ، 

تا تن بدم به ارتباط با یه دهه شصتی . .. 

 

روم به دیوار ، از خدا به دور ، 

بمیرم نبینم اون روزُ  ... 

 

 

 

 

 

از این به بعد

 

 

 

 

 

از این به بعد اگه نظری از 

آتنا ، بیتا ، یا هر دختر شصتی 

دیگه ای ببینم ، پاک میکنم ... 

 

مگه اینا فارسی متوجه نمیشن ؟ 

 

 

 

 

 

یه نمونه دیگه

 

 

 

 

 

میدونست همه زندگی منه ، 

آخر هر هفته هم که از پادگان می اومدم خونه ، 

دستنوشته های کل هفته رو که براش نوشته بودم میدادم میخوند . .. 

 

می نشست توی بغلم و ساعتها از بی وفایی دوست پسرش برام درد دل میکرد* ، 

با همون سبک و سیاق دفترم ، یه دفتر ساخته بود و حرفهاشو براش می نوشت . .. 

 

و وقتی طرف می خواست بیاد خونه پیشش ، 

من باید هماهنگ می کردم که کسی متوجه نشه . .. 

 

و من هر وقت می خواستم برم پیشش و  

احساس می کردم اونبار اگه حتی توی گرفتن دستش 

امکان داره ذره ای هوس و شهوت باشه ، 

برای اینکه با خلوص دل اینکارو بکنم ، 

اسمتنا و غسل می کردم و می رفتم . .. 

 

اینم یه نمونه دیگه از خاطرات من با شصتیها بود  ... 

 

 

* بعد از من با هم آشنا شده بودند . 

 

 

 

 

 

یه نمونه

 

 

 

 

 

چند روزه همش یاد اون روز میفتم ، 

حدود همین موقعها تو سال 85 بود . .. 

 

بعد از ظهر بود ، گوشی تلفن تو دستم بود و تو اتاق راه میرفتم ، 

حرص می خوردم و با فریاد تمام حرف میزدم ، 

انتظار و اصرار داشت قبول کنم که با جفتمون با هم باشه  

و من میگفتم نــــــــــــــــه . . . 

 

داشتم برای چیزی که میدونستم تمام شده دست و پا میزدم ، 

و جفتمون میدونستیم که براش مهم نیست که به کجا رسیدیم . .. 

 

من 25 ساله بودم و خودش 24 و طرف 20 ساله ، 

قبلا هم سابقه دلبستگی به یه دختر 24 ساله رو داشت ، 

اما الان نمی خواست قبول کنه که داره 

به خودش هم باز به همین چشم معشوق نگاه میکنه 

و میگفت اون منو به چشم خواهرش میبینه . .. 

 

بالاخره تلفن رو کوبیدم زمین و ارتباط قطع شد ... 

فرداش معده درد گرفتم . .. 

 

این یه نمونه از خاطرات من با شصتیها بود . . .