خدایا فردا از اون روزاس که ،
اگه تو پشتمو نگیری و هوامو نداشتخ باشی ،
به شب نمیرسم . ..
خیلی بده که آدم تو خونه خودش ،
احساس غریبی و تنهایی بکنه ،
خیلی بدِ ،
خیلی ...
راهنمایی بودم .
هر روز عصر سر راه برگشتن به خونه یه خط کش 50 سانتیِ لاکی می خرید ،
برای اینکه خط کش دیرتر تمام بشه ،
چون در طول مدتی که به قول خودش
باهام درس کار می کرد ، در ازای هر جواب غلط ،
قسمتی از خط کش در اثر ضربه به هوا می پرید . ..
و در طول دو سه ساعت تحصیل اجباری
حداقل 3-4 مداد هم تمام میشد ،
نه به خاطر نوشتن ، به خاطر اینکه ،
به طور متناوب هر چند دقیقه یکبار ،
مداد را که تیز کرده بود ، از طرف تیز آن به سرم می کوبید ،
و مادرم مجبور بود بعد از تحصیل
نوکهای شکسته در سرم را با پنس بیرون بکشد و
جایشان را با بتادین ضدعفونی کند . ..
اینها همه در خلوت خانه می گذشت و
قابل پنهان کردن بودند اما آنچه روحمو له می کرد
این بود که فردا باید برای دوستانم در مدرسه
که با تعجب به دفترهام نگاه می کردند ،
توضیح می دادم که چرا در همه صفحات دفترم
پر از فحش و حرفهای رکیک است .
حرفهای زشتی که معنی خیلی از
آنها را در طول خدمت سربازی یاد گرفتم .. .
بزرگترین بمب طول ازدواج چهل و پنج ساله
پدر و مادرم و تاریخ خونواده افتاده وسط خونه ،
هنوز منفجر نشده* اما وقتی منفجر بشه ،
ترکشهاش بدون استثنا به همه می خوره ،
و به هر کی هم بخوره زخمی نمیشه ،
چون لت و پارش میکنه ...
* شایدم منفجر شده ، اما هنوز ترکشهاش
در حال پرواز کردنن و به کسی نرسیدن .
حالا بعد هزار و چند صد سال ما تو ایران ، سر اسلام شدیم
کاسه داغ تر از آش نسبت به عربها ، اما من یکی که حداقل
توی تاریخ صد سال گذشته که خوندم برای نمونه یکبار هم یه رفتار
از سر تعادل ندیدم ، همیشه باید یا اون سر افراط باشیم ،
یا این سر تفریط . ..
بازم سیاستمدارهامون به جهنم ،
خودِ ما مردم کوچه بازار هم نمی تونیم
توی زندگی عادیمون یه رفتار یا حرفی رو
از سر تعادل از خودمون ساطع کنیم ...
یا یه نفر و در حد پرستش میبریم بالا ،
یا تا جای ممکن نزولش میدیم . ..
خلاصه نمی تونیم بپذیریم که
هر چیز خوبی همراهش بدیهایی هم داره و
هیچ چیزی هم سیاهِ سیاه نیست و
حتماً نقاط روشن و مثبتی هم داره . . .
در مورد یکی از خواننده ها هم حرفهایی داشتم
که از گفتنشون صرف نظر کردم ...
این دری وری شامل دو قسمته !!!
می خواستم یه جا بذارمش دیدم خودم حوصله ام نمیاد بخونمش
چه برسه به بقیه . ..
فعلاً زحمت بکشین این خلاصه تاریخ ادیان رو به عنوان
مقدمه بحث اصلی مطالعه بفرمایید تا ۲-۳ روز دیگه ،
هم ادامه اش رو بذارم که هم منظور این پست روشن بشه ،
هم رابطه اش با تیتر این پست .. .
موسی خان که قاطی پیامبرها شد ،
فک و فامیلش انقدر دچار خمودی و رخوت شده بودند که
یه بابایی شاخ شده بود میگفت من خودِ خدام !!
برای همین هم احتیاج به یه پیامبری بود که خشن باشه . ..
موسی هم با مشت زنی و کشتن یه مامور حکومتی شروع کرد ،
خدایی که موسی معرفی می کرد شوخی بردار نبود ،
سرب داغ می ریخت تو حلق کافر و از کوه پرتش می کرد پایین ...
خلاصه قضیه انقدر بالا گرفت که مردم رو هم جوگیر کرد و
همون قوم خموده اینبار به جایی رسیدن که دو نفر رو
مینداختن تو یه میدون و انقدر هورا میکشیدن تا یکی ،
اون یکی رو بکشه . ..
خدا هم دودوتا چارتا کرد و ایندفعه یکی رو علم کرد که میگفت :
اگه یکی زدن اینور صورتت ، روتو برگردون تا یکی هم بزنن اونور صورتت . ..
( واسه اینکه زودتر قائله بخوابه و دو طرف آروم بشن ) . ..
روزگار هم هی سپری شد تا سر نفر آخر بالاخره
خدا هم به این نتیجه رسید که تعادل توی هر کاری از هر چیزی بهتره . ..
سر همین هم این بابای آخری یه بار پیش میومد که
اگه یه روز سرش آشغال نمیریختن و می فهمید طرف مریضه ،
پا میشد و می رفت عیادتش و از سمت دیگه روایت هست که
توی جنگ با طایفه بنی قریظه۱ دستاشو برد پشتش و قلاب کرد تو هم
و طوری که انگار تاتر میبینه ، دستور قتل عام کل طایفه رو داد ...
۱-همون طایفه ایه که عهد ده ساله بین مسلمونا و یهودیا رو
جر واجر کرد .
می ترسم آخر انقدر تنهایی اذیتم کنه ،
تا تن بدم به ارتباط با یه دهه شصتی . ..
روم به دیوار ، از خدا به دور ،
بمیرم نبینم اون روزُ ...
از این به بعد اگه نظری از
آتنا ، بیتا ، یا هر دختر شصتی
دیگه ای ببینم ، پاک میکنم ...
مگه اینا فارسی متوجه نمیشن ؟
میدونست همه زندگی منه ،
آخر هر هفته هم که از پادگان می اومدم خونه ،
دستنوشته های کل هفته رو که براش نوشته بودم میدادم میخوند . ..
می نشست توی بغلم و ساعتها از بی وفایی دوست پسرش برام درد دل میکرد* ،
با همون سبک و سیاق دفترم ، یه دفتر ساخته بود و حرفهاشو براش می نوشت . ..
و وقتی طرف می خواست بیاد خونه پیشش ،
من باید هماهنگ می کردم که کسی متوجه نشه . ..
و من هر وقت می خواستم برم پیشش و
احساس می کردم اونبار اگه حتی توی گرفتن دستش
امکان داره ذره ای هوس و شهوت باشه ،
برای اینکه با خلوص دل اینکارو بکنم ،
اسمتنا و غسل می کردم و می رفتم . ..
اینم یه نمونه دیگه از خاطرات من با شصتیها بود ...
* بعد از من با هم آشنا شده بودند .
چند روزه همش یاد اون روز میفتم ،
حدود همین موقعها تو سال 85 بود . ..
بعد از ظهر بود ، گوشی تلفن تو دستم بود و تو اتاق راه میرفتم ،
حرص می خوردم و با فریاد تمام حرف میزدم ،
انتظار و اصرار داشت قبول کنم که با جفتمون با هم باشه
و من میگفتم نــــــــــــــــه . . .
داشتم برای چیزی که میدونستم تمام شده دست و پا میزدم ،
و جفتمون میدونستیم که براش مهم نیست که به کجا رسیدیم . ..
من 25 ساله بودم و خودش 24 و طرف 20 ساله ،
قبلا هم سابقه دلبستگی به یه دختر 24 ساله رو داشت ،
اما الان نمی خواست قبول کنه که داره
به خودش هم باز به همین چشم معشوق نگاه میکنه
و میگفت اون منو به چشم خواهرش میبینه . ..
بالاخره تلفن رو کوبیدم زمین و ارتباط قطع شد ...
فرداش معده درد گرفتم . ..
این یه نمونه از خاطرات من با شصتیها بود . . .