دیروز با دختر توی عکس صحبت کردم ،
و چیزی که برام جالبه اینه که ؛
بزرگترین تجربه زندگیم رو بهش گفتم ،
و در حین گفتن متوجه شدم چیزی رو
که دارم میگم بزرگترین رازِ زندگیم هم هست . ..
بزرگترین تجربه چون کمِ کم 7-8 سالِ آزگار ( آزگار رو درست نوشتم ؟ )
پدرم در اومد تا کسبش کردم ،
و بعد از کسبش الان 3-4 ساله که این
مشکل که کسی حرفم رو نمیفهمه تا حدی کمتر شده . ..
امیدوارم دختر توی عکس حوصله کنه
و این تجربه رو به کار ببنده و
باور کنه که کسی این سرِ دنیا هست که
دوست داره اون از زندگی با هسر
و اطرافیانش بیشتر از قبل لذت ببره .. .
حالا با عکسش صحبت کردید یا واقعا باهاش صحبت کردید؟
با خودش صحبت کردم که بهش تجربه رو گفتم ...
یه شعری هست مال خانم شهروز دانش پژوه..خیلی وقتها تو ذهنم میاد..و یاد خیلی لشتباهاتمون میافتم که تکرارشون میکنیم:
کاش چون کوه ای بزرگ ای پایدار
در زمانه تکیه گاهم میشدی
تا به اوجت ره بیابم سرفراز
رهنما و پیر راهم میشدی
در فصول بی پناهی های دل
آشیانم جان پناهم میشدی..
با محبت با صفا با دوستی
مانع هر اشتباهم میشدی
میتوانستی اگر میخواستی
دشمنم نه..خیر خواهم میشدی
نه من اینسان تا ابد میسوختم
نه تو اینگونه تباهم میشدی!
لذت بردن از بین رفته
باز شروع کردیا !!! یه ذره حرف گوش بده دختر ...