گاهی از توان خودم تعجب میکنم ،
از اینهمه توانی که برای جنگیدن با تنهایی دارم ،
از اینکه اینهمه امیدوارم ،
از اینکه تسلیمش نمیشم ،
تعجب میکنم . ..
اینو یه بار در جوابِ یه نظر گفتم و بهشم اعتقاد دارم که :
وقتی آدم خودش بخواد تنها باشه و به تنهایی هم پناه ببره ،
در عینِ حالی که بدونه هر وقت اراده کرد از تنهایی در بیاد ،
کس یا کسانی هستن که تنهاییشو از بین ببرن و باهاشون حرف بزنه ،
تنهایی نه تنها آزار دهنده نیست بلکه خوشایند هم هست . ..
اما اگه بدونه هر جا بره تنهایی همراهش هست ،
و هیچ جا تنهاییش از بین نمیره ،
و هیچ جا کسی نیست که همصحبتش بشه ،
و در بهترین حالت اگه همصحبتی هم پیدا کنه و باهاش حرف بزنه ، اون حرفش رو نمیفهمه ،
اونوقته که تنهایی چهرۀ زشت خودش رو بهش نشون میده ،
اونوقته که تنهایی میشه یه چیز خرد کننده ،
میشه عذاب همۀ لحظه هاش ،
میشه زجری که نمیدونی کِی تمام میشه ،
یا نمیدونی اصلاً تمامی داره یا نه . ..
نمیدونم توانم برای تسلیم این تنهایی نشدن از کجا میاد ،
گاهی فکر میکنم بهش عادت کردم ،
اما عذابش یادم میاره که اینطور نیست ،
برای روحم شده مثل یه درد ،
یه دردِ شدید که نه شدیدتر میشه ،
نه از شدتش کم میشه ،
همیشه هست ،
و همیشه هم بَده . ..
هر روز که از خواب بیدار میشم جنگ شروع میشه ،
جنگ برای عادت نکردن به تنهایی زندگی کردن ،
عادت نکردن به تنهایی بیرون رفتن ،
تنهایی فیلم دیدن ،
سینما و تاتر رفتن ،
تنهایی گردش و پارک رفتن ،
قدم زدن ،
شاد بودن و خندیدن ،
حتی تنهایی گریه کردن ،
و این جنگ تا موقعی که خوابم ببره ادامه داره . ..
من از توانم برای این نبرد هر روزه در تعجبم ...
یه روز که خیلی خسته بودم ،
دولا شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ،
اما جهان خسته نبود و رفت ،
همه چیزم با خودش برد ،
بعد گذشته رسید بهم ،
و من شدم جزیی از گذشته ،
دورم پر شد از چیزایی که دیگه وجود نداشتند ،
چیزایی که بودن اما لمسشون نمیشد کرد ،
دوستای دختر و پسرم برگشته بودن ،
دختر پسرهایی که تا موقعی که اسمشون رو هم بود ،
و تا موقعی که همه اونا رو با هم می دونستن ،
پای هم می ایستادن ،
حتی اونایی که مرده بودن ،
همه چیز شاد بود و رنگی ،
اخلاقهای خوب ،
فکرهای تازه ،
روزهای قشنگ ،
همه دوباره بودن . ..
اما بعد از یه مدت دلم برای برگشتن به الان تنگ شد ،
دویدم ،با همۀ توان و سرعتم دویدم تا رسیدم به امروز دوباره ،
اما دیگه مثل گذشته نبود ،
پسرها دیگه شادابی و تلاش و نداشتند ،
فقط تلاش می کردند ،
دخترها دیگه زیبایی1 و نجابت رو نداشتند ،
فقط خوشکل شده بودند ،
و از همه بد تر هر دوتاشون تعهد رو یادشون رفته بود ،
همه با هم بودن و نبودن ،
توی یه سال چند تا ارتباطُ از سر رد می کردن ،
امروز همه بودن اما نه با هم ،
همه برای هم شدن عابر ...
1 - توی فرهنگ لغات من فرق هست بین زیبا و خوشکل ؛
زیبا به کسی میگم که فقط دوست داری تماشاش کنی و
از شکوه خلقتش لذت ببری و خالقش رو تحسین کنی ،
و خوشکل به کسی میگم که دیدنش فقط قوۀ جنسی آدم رو تحریک میکنه
و آدم تنها چیزی که میخواد اینه که ...
دیدی از سینما که میزنین بیرون چه حالی داره ؟
موقع تماشای فیلم یه دل سیر با دست و انگشتهای هم عشق بازی* کردین ،
هرکدوم تودلش خداخدا میکنه تاقبل ازاینکه اون یکی حرف خداحافظی روبزنه یه کافی شاپ ببینه ،
سر حوصله و کشدار قدم میزنین ،
توی کافی شاپ هم تا جای ممکن سعی میکنین شیرینیِ لحظات رو حفظ کنین ،
دقت کردین که تو همون لحظات یه چیزی تو سینۀ آدم میخواد طرفشو فریاد بزنه ؟
دیدین چطور شور علاقه تو تن آدم پخش میشه ؟
دیدی چطور میخوایش ؟
دیدی تا جدا میشین یکیتون زنگ میزنه و اون یکی پیامک ؟
دیدی چطور از دوریش غمگین میشی اما لبخند میزنی ؟
دیدی شب نمیدونی بخوابی یا بیدار بمونی ؟
نمیدونی بخوابی و زودتر خوابشُ ببینی ؟
یا
بیدار بمونی و خاطرۀ لحظه لحظه اش رو چندباره و چندباره مرور کنی ؟
من خـــــیـــــلـــــی و قـــــتـــــه ندیدم ،
دلم برای همش تنگ شده ،
اما نیست که ...
*عشق بازی به پاک ترین ، زیباترین و خالصانه ترین شکل قابل تصورش منظورمه .
این جمله رو قبلاً کم و بیش میشنیدم :
تو آدم خاصی هستی ...
برای اینکه دروغ نگفته باشم باید بگم بدمم نمیومد . ..
اخیراً این جمله رو از آدمهای مختلف ، زیاد شنیدم ،
زیاد یعنی بیشتر از هر جملۀ دیگه ای شنیدمش ،
اما مسئله اینه که هر چی جلوتر میرم بیشتر ازش بدم میاد ،
چون این خاص بودن که معمولاً همراه متفاوت بودن بهم ارائه میشه ،
یعنی ؛ تو قراره تنها باشی و تنها بمونی . ..
یعنی ؛ تلاش بیخود نکن و بیهوده هر دری رو نزن . ..
یعنی ، تو همینی که هستی و این چیزی که هستی یعنی تنهایی ...
در دوردست لبخندی سرک میکشد ،
دست تکان میدهد ،
به من امید میدهد ،
و من همۀ روز و همۀ شب را برای رسیدن به آن میدوم ،
ولی در نهایت باز از او دورم ،
و برای لبخندی در دوردست گریه میکنم ،
و
او همچنان لبخندیست در دوردست ...
آن مرد آمد .
آن مرد در باران آمد .
آن مرد با اسب آمد .
آن مرد با اسب آمد ،
و عشق مرا برد ،
من باریدم . ..
و در ده دیگری گفتند :
آن مرد با عروسش آمد . . .
از اینجا که منم ،
بن بستی در پیش ،
چنان که گویی گنبد گیتی به فرش رسیده ،
و هر آنچه از خلقت در شمار آید در پسم ،
در سالیانی که سپری شد ،
کِی در حساب می آمد که روزی به اینجا به آخر رسم ؟
اون روزی که تصمیم گرفتم دیگه با کسی نباشم خودِ خستگی بودم ، انقدر آزار دیده بودم که دیگه جونی نمونده بود برام ، پُر از احساس بودم و در عین حال کاملاً خالی از انرژی ، البته بگم که اصلاً آدم زود رنج یا نازک نارنجی یی نیستم ، بعد از نزدیک 10 سال به هر دری زدن به این نتیجه رسیده بودم که دیگه به بن بست رسیدم ، بریده بودم . ..
الان بعد از بیشتر از 2 سال اون خستگی رفته ، تقریباً پُر از انرژی هستم ، اما هر چی خودمو می کاوم ذره ای ، حتی ذره ای احساس توی خودم پیدا نمی کنم که اگه - این نفرین لعنتی که زندگیمو احاطه کرده کنار رفت و - کسی اومد توی زندگیم ، برای اون هزینه اش کنم ، عاشقانه به پای اون بریزمش .. .
شاید اینم یه جلوۀ دیگه از همین نفرینه ...
خوش ، خوشی ، خوش گذشتن ؛
چرا این عبارتها برامون گفتنشون جرم شده ؟ چرا خوش بودن و خوش گذشتن رو بَد میدونیم ؟ شاد بودن رو کار بدی میدونیم و فکر می کنیم اگه دائم ناراحت و پکر باشیم درسته ، آخه چرا ؟ دقت کردین که دیگه سالهاس به کسی نمیگیم خوش بگذره ؟دقت کردین که در جواب احوال پرسی ها از گفتن عبارتِ "خوش میگذره" طفره میریم ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ این از کجا شروع شد که خوش گذشتن رو حرام کردیم به خودمون ؟ چرا وقتی در گفتن مشخصات کسی گفته میشه طرف خوش گذرونه ، اون آدم رو آدم بی قید و بندی به حساب میاریم ؟ چرا خوش گذرونی رو با بی مبالاتی یکی می گیریم ؟
دلم گرفته از این روزگار ، از این تنهایی که دارم دیوانم میکنه ، جالبه که همه هم می بیننش و کسی دست کمک به سمتم دراز نمیکنه ، دراز نمیکنه تا دستی رو که برای کمک گرفتن بلند کردم بگیره ، منم دلم میخواد بهم خوش بگذره ...
گاهی فکر می کنم ؛
هنوزم میتونم تو یک میلیون نفر حِسِت کنم ؟
طعم لبهات خـــــیـــــلـــــی وقــتــه یادم رفته ،
طرحِ گونه هات یادم رفته ،
شکل بینیت هم همینطور . ..
حالت چشمات فراموشم شده ،
حتی مدل موهات هم . ..
فقط برق چشمات یادم مونده
که اونم کم کم داره محو میشه ...
گاهی فکر می کنم ؛
هنوزم میتونم بشناسمت ؟