مدتهاس حس میکنم
اون قسمتی که درونم بود و
احساس داشت ،
لطیف بود ،
علاقه مند میشد ،
خوشش می اومد ،
عصبانی میشد ،
عاشق میشد ،
برای چیزی بی قرارم میکرد ،
اون قسمتی که گاهی مثل شعله های آتیش توی سینه ام حسش می کردم ،
اون قسمتی که گاهی میخواست بره یه گوشۀ تنها بگه من گریه نمیکنم و بعد آهسته گریه کنه ،
دیگه نیست . ..
خلاءش رو حس میکنم ،
جای خالیش رو ،
نبودش رو میفهمم . ..
حس میکنم قسمت با ارزش وجودم ،
قسمت با ارزش از بودنم رفته ،
ناپدید شده . ..
بدتر از اون ، اینه که
ذره ذره آب شدن و ناپدید شدنشو ،
متوجه شدم ،
از روزی که مرگ تدریجیش شروع شد ،
در تمام طول دوره ای که کوچیک و کوچیکتر میشد ،
نگاهش میکردم و
می دیدم که داره میمیره . ..
براش هر کاری تونستم کردم ،
به هر کس و ناکسی رو انداختم ،
التماسشون کردم ،
ذجه زدم ،
و در تمام این مدت اون داشت می مُرد . ..
حالا مدتهاس که اون قسمتم نیست ،
و من فکر می کنم که زنده ام . ..
فقط ، فــکــر ، می کنم که زنده ام ...
وقتی این رو می نوشتی، اشکات جاری نشد؟
برای این قسمت بخصوص نه ، اما چند وقتیه هر شب آهسته و طولانی ...
اما بغضم که کم نمیشه ...