اول که گفتی یه چشمت نمی بینه ،
گفتم خدا یه فرصت استثنایی بهت داده ،
گفتم تو مجبور نیستی مثل همه دنیا رو با دو تا چشم ببینی ،
گفتم خوش بحالت . ..
بعد هر چی فکر کردم نفهمیدم پس اینهمه تاثیری که تو نگاهت هست از کجا میاد . ..
به خودم گفتم دفعۀ بعد برات میگم که :
این روزا همه از چشماشون به جای عقلشون استفاده می کنن ،
دیگه کسی برای اون دو تا کاربرد اصلی از چشماش استفاده نمیکنه ،
همون دو تایی که یکیش اینه که نور دنیا رو بگیره و وارد کنه و باعث بشه که تو اطرافت رو ببینی ،
باعث بشه دنیا رو ببینی و تو در یک کلام ، بینایی داشته باشی . ..
و دومیش هم اینه که چشمت پنجره ای باشه برای روحت و اجازه بده که اینبار دنیا از راه چشمت روحت رو ببینه . ..
میخواستم بگم شاید بخاطر همینه که تا چشماتو می بینم خرابم میکنن ،
میخواستم بگم دستمو گرفتم جلوی چشمات تا بتونم بقیۀ صورتتو ببینم ،
و اونوقت تو شگفتیه تک تک اعضای صورتت فهمیدم اگه بهم نشون بدی که
دو تا بال توی کمرت داری و بگی که فرشته ای و زمینی نیستی اصلاً تعجب نمیکنم . ..
میخواستم بگم خیلی خیلی خوش بحالت که این فرصت رو داری که از یک چشمت به عنوان یه
پنجرۀ کامل استفاده کنی و دیگه وقتش با دیدن دنیا تلف نمیشه . ..
انقدر چیز میخواستم بهت بگم که نگو . ..
اما نشد بگم که . ..
آخه نیستی که ...
این مطلب خیلی قشنگ بود. با اینکه من مدتهاست دلم رو با خوندن مطالبی اینگونهایی و یا شعر، خوش نمیکنم اما با خوندن مطالب شما الان حس خوبی دارم.
ممنونم
نظر لطفته ، قابل نداره ...