میگه : تو دیگه خیلی از تنهایی مینالی .
میگم : خوب آخه دهنمو سرویس کرده .
اون میگه : اما من عاشق تنهاییم ، تو قدر موهبتی که داری رو نمیدونی .
من میگم : برای اینه که هر وقت بخوای میتونی ازش خلاص شی ،
برای اینکه اختیار اینکه کِی تنها باشی و کِی از تنهایی در بیای دست خودته ،
اگه شرایط طوری بشه که چه بخوای و چه نخوای تنها باشی اونوقت میفهمی چی میگم ،
بخصوص که مدت طولانیی هم اینطور باشه و بد تر از اون ندونی که تا کِی هم ادامه داره .
جواب میده : اوووه ، تو هم بابا خیلی سخت میگیری .
چهار سال دیگه اصلاً یادت میره که این روزا رو تجربه کردی .
جواب میدم : چهار سال دیگه سن تفریحاتی که الان برام مهم هستن گذشته .
موبایلش زنگ میزنه ، میگه : اَه ، اینا هم ول کُن نیستن ،
بعد گوشی رو جواب میده ،
نیشش باز میشه و گفتگومون نصفه رها میشه ...