خیلی سال پیش فقط بلد بودم نماز بخونم ،
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم و دلم هوای نماز خوندن کرد ،
بلند شدم و نیت کردم دو رکعت عشق و یه نماز باحال خوندم ،
با صدای بلند هق هق می کردم و در همون حال خوندن حس میکردم توی ستاره ها دارم میرم بالا ،
صبح هیچکس صدامو نشنیده بود ،
بعد سالها نماز خوندم ،
مهم نبود توی پارکم یا مهمونی ، قبل از تمام شدن اذان قامت بسته بودم ،
همیشه هم توی رکعت آخر از تمام شدنش دلم میگرفت ،
خیلی وقتها وسط نماز روبرومو که نگاه می کردم کعبه رو می دیدم ،
شفاف شدنمو توی اون سالها حس می کردم و همه کاری می کردم که غرور نگیرتم ،
همیشه دلم دنبال حال اون شب میگشت ،
اون موقع ها خدا که بیدار بود هیچ ، مهربون و دوست داشتنی و لطیف و نزدیک هم بود ،
بعد زد و ورداشت یه شبه بَم رو شخم زد ،
دیگه همو ندیدیم ...
طبق معمول خوب نوشتی
تو طبق معمول زیبا بینی که اینطوری می بینی ...