اون روزی که تصمیم گرفتم دیگه با کسی نباشم خودِ خستگی بودم ، انقدر آزار دیده بودم که دیگه جونی نمونده بود برام ، پُر از احساس بودم و در عین حال کاملاً خالی از انرژی ، البته بگم که اصلاً آدم زود رنج یا نازک نارنجی یی نیستم ، بعد از نزدیک 10 سال به هر دری زدن به این نتیجه رسیده بودم که دیگه به بن بست رسیدم ، بریده بودم . ..
الان بعد از بیشتر از 2 سال اون خستگی رفته ، تقریباً پُر از انرژی هستم ، اما هر چی خودمو می کاوم ذره ای ، حتی ذره ای احساس توی خودم پیدا نمی کنم که اگه - این نفرین لعنتی که زندگیمو احاطه کرده کنار رفت و - کسی اومد توی زندگیم ، برای اون هزینه اش کنم ، عاشقانه به پای اون بریزمش .. .
شاید اینم یه جلوۀ دیگه از همین نفرینه ...
خیلیا دنبال حالتین که تو الان داری! قدرشو بدون اسمشو نذار نفرین!
عادت ندارم رو هوا حرف بزنم ...
زیاد ناراحت نباش
من تمام خوش بینی ام فقط به یه اسمه که وقتی خودش بیاد یا خودم بیارمش همه کابوس ها تموم می شه
اون اسم رو نمی گم با همه واقعیتش خیلی ها ازش وحشت دارند اما من نه
راستش از ذیروز تا الان چند بار اینو خوندم ، اما اصلا متوجه منظورت نمیشم...
ولش کن
واسه آرامش خودم نوشتم
نپیچون دیگه ، دلت میاد منظورتو نفهمم ؟ من که دوست دارم ، جیک و جیک و جیک میکنم برات ُ نفهمم برم ؟
ولی من فهمیدم رافونه چی می گه. از بس نظراتشو تو خوشه خوندم دیگه روحیات این دختر تو دستمه. چطور جناب روانشناس هنوز رافونه جانو نشناختی؟
مگه حداقل از فریدون مشیری نخوندی:
چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟..
رافونه رو شناختم ، برای همینم هست که این روزا که حوصلۀ هیچکس رو ندارم فقط وبلاگ رافونه است که سر میزنم ، اونم روزی چند بار ...
مرگ منظورم بود
میدونستم خانمی ، اما نمی خواستم قبول کنم ، تلاش میکردم چیز دیگه ای رو پیدا کنم که جایگزینش کنم که با جملات تو هم هماهنگ باشه اما پیدا نمی کردم ...