( چون توی خواننده هام چند تا استثنا هست ، پس به خاطر اونا همۀ خواننده های اینجا رو از حرفام استثنا میکنم ،
امیدوارم کسی به خودش ، و به دل نگیره )
انقدر توی سالهایِ گذشته با خودم این بدِ اون بدِ کردم ،
انقدر گفتم اگه اینو بگم این ناراحت میشه ،
اگه اون قضاوتُ بکنم اون ناراحت میشه ،
که حالا انجامِ خیلیاشون برام عملاً غیر ممکن شده ،
انقدر هی جمع کردم تو خودم که دیگه سنگینیشونو نمی تونم بیشتر از این با خودم اینور اونور ببرم؛
دلم میخواد کینه بورزم به خیلیا ،
راحت نظر بدم ،
قضاوت کنم ،
فحش بدم ،
بگم برو گمشـــــــــــــــــــــو ،
بگم کثافـــــــــــــــت ،
دلم میخواد نخندم که بقیه فکر کنن سر حالم ، امیدوارم همۀ این بقیه برن زیر گل ،
میخوام حسادت کنم ،
آشغالا ،
حیوونا ،
پست فطرتها ،
کثافتها ،
کثافتها ،
کثافتها ،
حروم زاده ها ،
دلم میخواد نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره بزنم ...
(چرا انقدر داغونم ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ )
چند وقتی بود که فکرم درگیرِ این بود که چی شد که اینطوری تنها شدم ؟ از کجا شروع شد ؟ علتهاش چی بودن ؟البته برای کناره گیریم از جماعت دخترها جوابهایی داشتم ، اما سوالم دربارۀ پسرها بود . هیچوقت آدم رفیق بازی نبودم که سرم شلوغ باشه و ندونم با کی داشتم با تلفن حرف می زدم و با کی قراره برم بیرون ،
( حوصله اش نیست ادامه اش رو بنویسم ، هم طولانی میشد ، هم اینکه فکر میکنم همه همینطورن و دلایلم با هر کس اینطوره مشترکه ، شاید بعداً کاملش کردم )
این روزا سالگرد یه اتفاقی در ارتباط با فردوسیه ،
اما چیزایِ دیگه ای فکرمو مشغول کرده ،
اگه فردوسی الان بود بازم برای اعتبار ایران اندازۀ شاهنامه خودشو تو دردسر مینداخت ؟
حافظ و سعدی برای کی عاشقانه می گفتن ؟
البته حتماً وحشی بافقی دو تا دوتا دیوان میداد بیرون ،
اما سعدی حتماً از رو میرفت و دست از نصیحت کردن برمیداشت ،
اگه حافظ الان بود میرفت به جای شعر عرفانی جای مهر تو پیشونیش میساخت ؟
مولانا که حتماً جای رقصیدن تو خانقاه ، سر چهار راهها با صورت سیاه میرقصید ...
سلام م جان ، فقط میخوام بگم اصلاً قصد شکستن دلتٌ نداشتم ، واقعاً هم نمی دونم چرا فکر کردی من حرفهاتو به خودم می گیرم ، امیدوارم هم منو ببخشی ، هم وبلاگت رو مثل قبل ادامه بدی ، آشتی ، آشتی ، آشتی ، باشه خانمی ؟
من از جنگ با در بسته می آیم ، از پنجرۀ تاریک ،
از پریدن در قفس ،
با مشتی خونین ، کوفته به در آهنین ،
تو با لبخندی دروغ ،
در تلاشی ، برایِ متلاشی شدنم قدم بر میداری ،
به شَک ها یقین می برم ،
در حقایق تردید می کنم ،
شب همه جا را گرفته ،
خورشید زمین را دور می زند تا برسد فردا با فروغی کهنه ، دروغی تازه ،
من از مرگ ...
دچار در خود ماندگیِ خود آموخته شدم ...
( حوصلۀ توضیح اصطلاحشُ ندارم ، ماشالاه این روزا همه قورباغه رو کی جابجا کرد خوندن و روانشناس شدن )
احساسِ کلافه گی دارم ، از گرما ، از پیش نرفتن کارها ، از همکاری نکردنها ، از خیلی چیزا ، دارم دیوانه میشم ، از تنهایی ، از این حسِ بی کسی ، از زمین و زمان ، خلاصه بخوام بگم باید بگم از هر چیزی که امکان داره بشه بهش فکر کرد . ..
دلم میخواد حداقل یه پاچه بگیرم ، غر بزنم ، داد بزنم ( هیچکسُ ندارم ) ، در بکوبم به هم ( عادت ندارم به این کار ) ، انقدر سرمو بکوبم زمین تا جمجمه ام تیکه تیکه بشه ، دوست دارم فحش بدم ، حرفایِ رکیک به خدا و پیامبرهاش بزنم . ..
(درضمن از خیر نمایشگاه رفتن گذشتم، نمیخواد کسی همرام بیاد)
اگه بشه اسمشُ شعر گذاشت ، اونوقت می تونم بگم این شعرُ چند سال پیش گفتم ، جزء اونایی هم هست که خیلی دوسش دارم ، دیشب یادش افتادم و گفتم براتون بذارمش اینجا اما حوصلۀ تایپ کردنش رو نداشتم ، اما امشب تا یادش افتادم براتون گذاشتمش ، امیدوارم بپسندینش :
لـــالـــا لـــالـــا گـــل پـونه تـــو دنــیــا غـــم فــراوونـه
لـــالـــا لـــالـــا گـــل مریم بـخـواب امـشب بازم با غم
لـــالـــا لـــالـــا گـــل لـادن هــمــه از مـرگ مـا شـادن
لـــالـــا لـــالـــا گـــل لـالـه شـهـیــد شــد مــرد دلـداه
هـمه غمگین همه گریون لـبـا خـنـده دلـاشـون خون
هــمــه از هـم گــریــزونـن از آزادی چـه مــــی دونــن
همه از زندگی خسته ان دیـگه بـاراشونـو بسـتـه ان
هـمـه بـا هم بازم تـنـهان هـمـه اســیـــرِ نــا مـــردان
لـالـا لـالـا دیـگـه دیــر شد جـوونـی رفت و دل پیر شد
خـیـال کـردم کـه اون یـاره نـــدیـــدم دشــنــه ای داره
خیال کردم که اون دوسته نـدیـدم گــرگِ در پـوسـتــه
خـیـال کـردم خـیـال کـردم بــازم فــکــر مـحــال کــردم
لـــالـــا لـــالـــا دلامون مرد کی بـود رویایِ ما رو بُـرد ؟
عــجـب رویــای نـابـی بـود ولی عمرش به خوابی بود
حـقـیـقـت تــلـخ و دلـگـیره نـــداده زود مـــی گـــیــــره
مـسـافـر عـاقـبــت پـژمــرد تـــو راه خـونـه بـود کـه مرد
لـــالـــا لـــالـــا دیـگـه بسه کـی از آزادی می تـرسه ؟
لـــالـــا لـــالـــا بمون با من هـمـه رفـتـن بـجـز دشمن
لـــالـــا لـــالـــا نـکـن گـریـه شـقـایـق مـرد دیـگـه دیـره
لـــالـــا لـــالـــا اهــورا مُــرد باز اهریمن ، بازی رو برد
( اینجا چی شد ؟ واقعاً کسی نیست ؟ )
آخرین باری که رویا دیدم نزدیک ۱۰ سال پیش بود ، تازه به خونه ای که الان توشیم اسباب کشی کرده بودیم ، دیدم دارم توی حیاط خونۀ قبلی از دیوار خودمو میکشم بالا که برم توی تراس ، همون موقع ها از دختری خوشم می اومد ، اون توی تراس ایستاده بود و وقتی نزدیک شدم دست دراز کرد و دستمو گرفت که بکشدم بالا ، وقتی خوب دستم تو دستش جا شد و وزنمُ انداختم رو دستش ، یهو دستشُ باز کرد و و من ، من ول شدم ، از خواب پریدم .. .
بعد از این دیگه رویا ندیدم ، فقط کابوس می بینم گه گاهی ...
نصفه شبه ،
اگه بود ، عادلانه قسمتش میکردیم ،
نصف اون ، نصف من ،
اما نیست که . ..
برای همین شده یه شبِ نصفه ،
می بینی ، وقتی نباشه چطور همه چیز بهم میریزه ؟
آخه بدون اون ، نصف شب تویِ یه شب نصفه به چه درد مبخوره ؟
ماه هستا ،
اما شب کامل نیست ،
هیچی کامل نیست ،
چون اون که باید ،
نـــیـــســـت ...