دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

کتاب ؛ گمشده در مطالعه







یک روز که یادم رفته بود توله هایِ برادرهایم همیشه در 2 سالگی نمی مونند ، همۀ کتابهای نوجوونیم رو کارتون کارتون کردم و سرشار از حس وطن پرستی بردم دادم به کتابخونۀ محل ، طوری که نزدیک به یه قفسه رو از بالا تا پایین پُر کرد و کارکنان کتبخونه رو مجبور میکرد تا مدتها جلوم دولا راست بشن ( البته خودم واقعاً اینو نمی خواستم و قصدمم این نتیجه نبود ) . ..


کتابهایی رو بخشیدم که از اول دبستان جمع شده بودن ، کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم ، با سکی که خالی می بردیم نمایشگاه و عصر پر میاوردیم خونه ، اما به سر ماه نرسیده باز همه از شنیدنِ "حوصله ام سر رفت" و "چی بخونم" کلافه بودن . ..



جنونِ خوندن رهام نمی کرد ، کتاب پشت کتاب ، گاهی 3-4 تا کتابُ با هم می بردم جلو ، عطش دونستن رفع نمیشد ، اما کم کم کتابها گرون تر میشدند و تفریحم شده بود اینکه توی کتاب فروشی ها بگردم دنبالِ کتابهایِ زیرِ 1000 تومن ، البته نمیدونم چرا ، اما همیشه حتی از توی همین کتابهایِ 1000 تومنی هم کتابهایِ خوبی قسمتم میشد ( اینو بعده ها فهمیدم ، فهمیدم که زیاد هم کتابهایِ پرت و پلا نخوندم ) از کتابخونه کتاب گرفتنُ دوست نداشتم ، چون دلم میخواست مالِ خودم باشه تا هر لحظه ای که دلم خواست بتونم برگردم و هرجاشُ که دوست داشتم دوباره و دوباره بخونم . ..


اگه تا اینجا رو حوصله کردین و خوندین ، فکر نکنین راضی ام از این گذشته ، البته تا یه موقعی راضی بودم اما وقتی که این گذشته کم کم تاثیرشُ روی آینده ام نشون داد پشیمونیم شروع شد . ..



تمام اون سالهای نوجوونی و اوایل جوونی که دوستهام و بچه هایِ محل توی کوچه فوتبال بازی می کردن و سر راه دخترهای محل می ایستان ، من مثل دیوانه ها کتاب خوندم ، به این خیال که چی ؟ که اینکه بالاخره روزی میرسه که اونها می فهمن که راهشونُ اشتباه رفتن و کار درستُ من کردم ، روزی میرسه که میان ازم میپرسن من چکار کردم که شدم این و اونها کجای راهُ خراب کردن ، اما اینا فقط خیال بود . ..


اتفاقی که در واقعیت میفتاد این بود که من داشتم از نسلم فاصله میگرفتم ، دیگه نه من حرف همسن و سالهامُ میفهمیدم ، نه اونا حرفِ منو ، دور شدم ، از همه دور شدم ، تنها شدم ، کتابها بهم یاد داده بودن چه کارهایی خوبه و انجام بدم و چه کارهایی رو نه ، کتابها زندگی کردن عکس بقیه رو کرده بودن تو سرم ، کتابها فریبم دادن . ..



حالا هر روز باید به رشد و پیشرفت اونایی نگاه کنم که  قرار بود یه روز بیان ازم بپرسن کجایِ راهُ اشتباه رفتن ، البته تا مدتها هی به خودم گفتم اینا ظواهره ، عمرش کوتاهه ، هی به خودم دلگرمی دادم که دیر یا زود ورق به نفع من و عدۀ کمِ امثال من برمیگرده ، اما هیچ ورقی برنگشت ، عمر اون ظواهر هم کوتاه نبود ، اصلاٌ باطنی وجود نداشت که ظاهری داشته باشه ، همه چیز همین بود و همین هست که می بینیم . ..


اما اشتباه بزرگتر از روزی شروع شد که خواستم قدم تو راهِ نرفته بذارم ، قدم تو راهی بذارم که قرار بود اشتباه از آب در بیاد اما هر روز که میگذشت حقانیتش بیشتر ثابت میشد ، از شرح این قسمت دیگه میگذرم ، فقط انقدر بگم که ، دیگه نه میتونم کتابی بخونم و حس و رغبتی برای مطالعه هست ، نه شدم شبیه قومِ برنده ، من گم شدم لای کتابهایِ نخونده ای که روز بروز تعدادشون بیشتر میشه ، اما همچنان دست از خریدشون بر نداشتم . ..


مـــــن گـــــم شـــــدم  . . .






نظرات 2 + ارسال نظر
عماد جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:29 ق.ظ http://ashimashi.blogsky.com

دروددوست عزیز
خیلی جالبه این حرفات حس همزاد پنداری رو برای نخستین بار در من بر انگیخت
اما من هنوزم در گیر این مسئله هستم و هر بار که حقوق می گیرم نخستین جایی که میرم کتاب فروشیه و اینقدر کتاب بر می دارم که گه گاه به حماقت خودم خندم می گیره که مگه من زندگی و نیاز دیگه ای ندارم که همه پولم رو کتاب می خرم
به هر رو الان از کارم هم استعفا دادم و 2 ماهی میشه که تو اتاقم نشستم و فقط کتاب می خونم
همینقدر بگم که همه عماد رو همراه کتاب متصور می شن
این شهوت نمی دونم تا کی ادامه داره اما مثل اعتیاد و خوره روح نمی گذاره آروم باشم
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

جالبه ، درست توی لحظاتی که داشتی زحمت گذاشتن این نظر رو میکشیدی داشتم به آخرین پاذاگرافش یکی دو خطِ دیگه اضافه می کردم ، چون وقتی اینتر رو زدم و لیست پستها اومد دیدم یه نظر تو همین فاصله اومده ، گفتم جالبه چون فکر کنم چیزی رو اضافه کردم که اگه اونجا ننوشته بودمش الان به عنوان جواب برای این نظر اینجا می نوشتمش . ..
بازم سر بزن ، همه به خواننده های خوب احتیاج دارن ...

رافونه یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ق.ظ

اصلا اسم کتاب که می اومد مور مورم می شد
البته تازگی ها بهتر شدم دارم یه کتابی می خونم

اما من همیشه بهترین دوستم همین کتاب بوده ( جدا از اون شعارهایِ کتاب بهترین دوست آدم ، اینو گفتم ) بهترین دوستم بوده چون نه هیچوقت حرفی که روز اول زده عوض میشه ، نه زیر پایِ آدمو خالی میکنه و خیلی "نه"هایِ دیگه ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد