یک روز که یادم رفته بود توله هایِ برادرهایم همیشه در 2 سالگی نمی مونند ، همۀ کتابهای نوجوونیم رو کارتون کارتون کردم و سرشار از حس وطن پرستی بردم دادم به کتابخونۀ محل ، طوری که نزدیک به یه قفسه رو از بالا تا پایین پُر کرد و کارکنان کتبخونه رو مجبور میکرد تا مدتها جلوم دولا راست بشن ( البته خودم واقعاً اینو نمی خواستم و قصدمم این نتیجه نبود ) . ..
کتابهایی رو بخشیدم که از اول دبستان جمع شده بودن ، کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم ، با سکی که خالی می بردیم نمایشگاه و عصر پر میاوردیم خونه ، اما به سر ماه نرسیده باز همه از شنیدنِ "حوصله ام سر رفت" و "چی بخونم" کلافه بودن . ..
جنونِ خوندن رهام نمی کرد ، کتاب پشت کتاب ، گاهی 3-4 تا کتابُ با هم می بردم جلو ، عطش دونستن رفع نمیشد ، اما کم کم کتابها گرون تر میشدند و تفریحم شده بود اینکه توی کتاب فروشی ها بگردم دنبالِ کتابهایِ زیرِ 1000 تومن ، البته نمیدونم چرا ، اما همیشه حتی از توی همین کتابهایِ 1000 تومنی هم کتابهایِ خوبی قسمتم میشد ( اینو بعده ها فهمیدم ، فهمیدم که زیاد هم کتابهایِ پرت و پلا نخوندم ) از کتابخونه کتاب گرفتنُ دوست نداشتم ، چون دلم میخواست مالِ خودم باشه تا هر لحظه ای که دلم خواست بتونم برگردم و هرجاشُ که دوست داشتم دوباره و دوباره بخونم . ..
اگه تا اینجا رو حوصله کردین و خوندین ، فکر نکنین راضی ام از این گذشته ، البته تا یه موقعی راضی بودم اما وقتی که این گذشته کم کم تاثیرشُ روی آینده ام نشون داد پشیمونیم شروع شد . ..
تمام اون سالهای نوجوونی و اوایل جوونی که دوستهام و بچه هایِ محل توی کوچه فوتبال بازی می کردن و سر راه دخترهای محل می ایستان ، من مثل دیوانه ها کتاب خوندم ، به این خیال که چی ؟ که اینکه بالاخره روزی میرسه که اونها می فهمن که راهشونُ اشتباه رفتن و کار درستُ من کردم ، روزی میرسه که میان ازم میپرسن من چکار کردم که شدم این و اونها کجای راهُ خراب کردن ، اما اینا فقط خیال بود . ..
اتفاقی که در واقعیت میفتاد این بود که من داشتم از نسلم فاصله میگرفتم ، دیگه نه من حرف همسن و سالهامُ میفهمیدم ، نه اونا حرفِ منو ، دور شدم ، از همه دور شدم ، تنها شدم ، کتابها بهم یاد داده بودن چه کارهایی خوبه و انجام بدم و چه کارهایی رو نه ، کتابها زندگی کردن عکس بقیه رو کرده بودن تو سرم ، کتابها فریبم دادن . ..
حالا هر روز باید به رشد و پیشرفت اونایی نگاه کنم که قرار بود یه روز بیان ازم بپرسن کجایِ راهُ اشتباه رفتن ، البته تا مدتها هی به خودم گفتم اینا ظواهره ، عمرش کوتاهه ، هی به خودم دلگرمی دادم که دیر یا زود ورق به نفع من و عدۀ کمِ امثال من برمیگرده ، اما هیچ ورقی برنگشت ، عمر اون ظواهر هم کوتاه نبود ، اصلاٌ باطنی وجود نداشت که ظاهری داشته باشه ، همه چیز همین بود و همین هست که می بینیم . ..
اما اشتباه بزرگتر از روزی شروع شد که خواستم قدم تو راهِ نرفته بذارم ، قدم تو راهی بذارم که قرار بود اشتباه از آب در بیاد اما هر روز که میگذشت حقانیتش بیشتر ثابت میشد ، از شرح این قسمت دیگه میگذرم ، فقط انقدر بگم که ، دیگه نه میتونم کتابی بخونم و حس و رغبتی برای مطالعه هست ، نه شدم شبیه قومِ برنده ، من گم شدم لای کتابهایِ نخونده ای که روز بروز تعدادشون بیشتر میشه ، اما همچنان دست از خریدشون بر نداشتم . ..
مـــــن گـــــم شـــــدم . . .
دروددوست عزیز
خیلی جالبه این حرفات حس همزاد پنداری رو برای نخستین بار در من بر انگیخت
اما من هنوزم در گیر این مسئله هستم و هر بار که حقوق می گیرم نخستین جایی که میرم کتاب فروشیه و اینقدر کتاب بر می دارم که گه گاه به حماقت خودم خندم می گیره که مگه من زندگی و نیاز دیگه ای ندارم که همه پولم رو کتاب می خرم
به هر رو الان از کارم هم استعفا دادم و 2 ماهی میشه که تو اتاقم نشستم و فقط کتاب می خونم
همینقدر بگم که همه عماد رو همراه کتاب متصور می شن
این شهوت نمی دونم تا کی ادامه داره اما مثل اعتیاد و خوره روح نمی گذاره آروم باشم
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
جالبه ، درست توی لحظاتی که داشتی زحمت گذاشتن این نظر رو میکشیدی داشتم به آخرین پاذاگرافش یکی دو خطِ دیگه اضافه می کردم ، چون وقتی اینتر رو زدم و لیست پستها اومد دیدم یه نظر تو همین فاصله اومده ، گفتم جالبه چون فکر کنم چیزی رو اضافه کردم که اگه اونجا ننوشته بودمش الان به عنوان جواب برای این نظر اینجا می نوشتمش . ..
بازم سر بزن ، همه به خواننده های خوب احتیاج دارن ...
اصلا اسم کتاب که می اومد مور مورم می شد
البته تازگی ها بهتر شدم دارم یه کتابی می خونم
اما من همیشه بهترین دوستم همین کتاب بوده ( جدا از اون شعارهایِ کتاب بهترین دوست آدم ، اینو گفتم ) بهترین دوستم بوده چون نه هیچوقت حرفی که روز اول زده عوض میشه ، نه زیر پایِ آدمو خالی میکنه و خیلی "نه"هایِ دیگه ...