تصور کن دوتایی نشستیم و تو یه سوال ازم بپرسی ، مثلاً بپرسی وبلاگ چیه ؟ بعد من شروع کنم برات توضیح بدم ، از اینکه سرویس وبلاگ چیه و چطور خدمات میده و ثبت نام و قالب و نظر دادن و خلاصه سیر تا پیازشو برات بگم ، حالا خودتو از این تصور حذف کن ، چی میمونه ؟ من میمونم که دارم با صدای بلند ( منظورم فریاد زدن نیست ، صدایِ نرمالِ یه گفتگو منظورمه ) دارم همراه با تکون دادن دست در مورد وبلاگ توضیح میدم . ..
این روزها همش وضعیتم اینطوریه و تنها دلخوشیم هم اینه که کسی نیست تا ببیندم و به عقلم شک کنه ...
اول سلام ...
وای چه بوی غمی موج میزنه تو این بلاگ شما ...
کاش قدرت یاری رسوندنی بود...
فکر نمیکنین زیادی این پیله تنهایی رو دورتون تنیدین ... درسته نهایت هر پیله ایی پروانه شدنه اما ... خیلی به خودتون سخت میگیرین ...
در ضمن انگشت تو مماخ کار بدیه .. جاست لف من!
سلام ، راستش من سخت نمی گیرم ، به اندازۀ کافی سخت هست & نمی تونمم آدم بی تفوتی باشم و ندیده بگیرم .
در مورد سفارشتون هم چسم ...