جدیداً متوجه شدم وقتی سرِ حال و حوصله ام و علتی برای پکر بودن نیست ، دمق نیستم و دلم نگرفته قلمم کار نمیکنه ، هر کاری میکنم دستم به نوشتن نمیره ، تو هیچ زمینه ای ، نه میتونم عاشقانه ای بنویسم ، نه از تنهایی بنویسم ( با اینکه اصلاً تنهاییم فرقی نکرده ) ولی کافیه یه سر سوزن به هر دلیلی دلم گرفته باشه تا زمان برای نوشتن کم بیارم و خیلی از سوژه هایی که میان تو ذهنم ، قبل از رفتن رو صفحه از یادم برن . ..
البته اگه دقت کرده باشین توی موسیقی هم معمولاً همینطوره و ترانه های غمگین با محتواترن و شعر چفت و بسط دارتری دارن تا ترانه هایِ شاد و حتی خود آهنگهای بی کلام هم معمولاً شامل این قانونِ نا نوشته میشن . ..
البته در مورد ترانه ها خیلی وقت پیش یه مدت به همین ویژگی فکر میکردم و دستِ آخر به این نتیجه رسیدم که آدم ( شاعر یا آهنگ ساز یا کلاً هنرمند ) وقتی دلِ گرفته ای داره به تنهایی پناه میبره و اونجا فرصت بیشتری برای فکر کردن و تمرکز روی سوژه اش داره ( حتی یه سوژۀ سیاسی ) و برای همین هم نتیجۀ کار خیلی پرداخت شده تر و قوی تره ، ولی وقتی شاده و به احتمالِ زیاد توی جمع هم حضور داره مثل هر کسِ دیگه ای ( منظورم افرادِ عادیه ) نمیشینه فکر کنه که چرا شاده و چی باعثٍ این شادی شده و چه عواملی برای رسیدن به این حس دست به دست هم دادن ، اینجور فکر کردنها و به نتیجه رسیدنهایِ بعدش معمولاً به موقعیتهایِ دلگیر مربوط میشن . ..
خلاصه اینهمه وراجی برای این بود که اول بپرسم چرا؟ و دوم هم بپرسم شما هم اینطوری هستین ؟
(فکر کنم اینو کسی ندید ، لینکشُ نذاشتم که برام تشکر بفرستین ، فقط دلم میخواست بدونین این چیزاتون رو میفهمم)
جالبه!
ولی کلا ادمها در موقعیتهای سخت و بد هستش که به فکر فرو میرن. یعنی همونطور که تو نوشتی به فکر فرو میرن. وقتی شاد و شنگولن دیگه قدر دان این شادی نیستن و به اسباب و علتش فکر نمیکنن. و مطمئنا که استحقاق این خوشبختی و خوشحالی رو دارن اما وقتی دلگیرن هی میخوان علت و اسابش رو گردن این و اون بندازن برای همین زیادتر میرن تو فکر!
باور کن راست میگم!
باور میکنم عزیز جان ، کاملاً باور میکنم ...
اصولا در مورد این جانب وقتی اساسی احساس تنهایی می کنم و دلم گرفته ، آن چنان نوشته هایی می نویسم که وقتی از اون حال درمیام ، هر چی به این مخه گرامی فشارمیارم که تکه ای بس کوچک از آن را بنویسم ، از توانم خارج است :دی
والله چی بگم !؟