اینو یادم نیست کِی ، اما میدونم یه بار دیگه تو یه وبلاگم گفته ام ، اما چون چند روزه باز تو سرم میچرخه دوباره مینویسمش :
همیشه وقتی دور و ورِ روز معلم میشه ، یا اولِ مهر میرسه یادِ آخرین روز کلاسِ اول دبستانم میفتم ، خانم صادقی ( اونسال سالِ آخر تدریسش بود و اونروز بازنشست میشد ) هممونُ به صف کرد و گفت همینطور که از کلاس میرین بیرون یکی یکی بیاین تا ببوسمتون ، صف رفت جلو تا رسید به نفر جلوییم ، وقتی خم شد تا اونو ببوسه من به خیالِ خودم زرنگی کردم ( یا شیطنت ، یا هر اسم لعنتیه دیگه که روش بذارین ) و از کنار جلویی رد شدم و بدون اینکه ببوستم از کلاس رفتم بیرون . ..
تا سه چهار سالی وقتی یادِ اونروز میفتادم پیشِ خودم میگفتم من تنها کسی بودم که نبوسیدش و به خیالم همین منو خاص میکرد ( البته هیچ وقت در کل آدمی نبودم که دنبالِ خاص بودن باشم ) . ..
اما از بعد از اون سه چهار سال تا همین الان احساس میکنم چیزی که باعث میشه هر سال روز معلم یا هر سال اول مهر یاد اون روز بیفتم حسرت اون بوسه است ...
نه بابا ناراحت نمیشم.
چشم دیگه رو اعصابت راه نمیرم.
و در مورد این پست خاطره قشنگی بود.
من همیشه دلم میخواد خاص باشم
شاید باور کردنی نباشه اما بعضی وقتا دلم میخواد برا متفاوت بودن دیگه نفس نکشم!
اما بعد میبینم تعداد ادمایی که نفس نمیکشن خیلی بیشتر از اوناییه که میکشن.
نتیجه اینکه لااقل مثه اکثریت نباشم و نفس بکشم!
منظورت چیه از نه بابا ناراحت نمیشم و چشم دیگه رو اعصابت راه نمیرم ؟
چه ربطی به این پست داشته ؟
در جواب چی اینو گفتی ؟
چه خاطره جالبی ا
من فقط همون معلم کلاس اولم رو همیشه دوست داشتم چون اون الفبا رو به من یاد بقیه ها تبعیض و دروغ و درس هایی رو به من یاد دادند که هیچ کدوم به دردم نخورد
چه تلخ ، اما حقیقت ...
نمیدونم معلمت چطور این رفتارت رو برداشت کرد!
چه خاطرهایی شد برات که تا الان یادشی!
متوجه نشد ...
نمیدونم چرا هیچوقت یادم نمیره ، هر بار حرف از دبستان و روزهایِ اول مدرسه میشه ، یکی از چیزهایی که هربار یادم میاد همینه ...
مربوط میشه به کامنت پست ؛خلوت با یک خلوت گزیده؛
اوکی .. .