دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

کویِ کودکی کو ؟






یهو یاد صبحهای جمعۀ بچگیام توی دهه شصت افتادم و کارتونهای اون موقع ، بخصوص مجلۀ تصویری محلۀ برو بیا که خیلی از چهرهای معروفِ الان با اون سر زبون افتادن ، خلاصه افتادم توی گوگل و دو سه تا عکس ازش پیدا کردم :





اما گوگل ول کن نبود و حسابی هلم داد تو کارتونهای اون موقع ، منم اومدم دست شما رو بگیرم و ببرم به کودکیامون . دیگه اسمها رو نمیگم ، خودتون ببینین محالِ یادتون نیاد ، همه رو یا ساعت پنجِ بعد از ظهرِ هر روز دیدیم ، یا دوِ ظهرِ جمعه ها ...



                    











               






خوشتون اومد ؟ یه دلِ سیر چرخ زدین تو کودکیتون ؟ خوب از یه سری خاطراتتون غبار گرفتین ؟

دقت کردین از بعضی زوایا که نگاه می کنیم انگر همین دیروز بوده ، اما از بعضی زوایا هم انگار 100 سالِ پیش بوده،انقدر دور به نظر میاد که باورش سخته که خاطرۀ خودمونو داریم مرور می کنیم . ..


اما هر چی بوده گذشته و هیچوقت برنمیگرده ...






نظرات 5 + ارسال نظر
فروردینی جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:08 ب.ظ

یادش به خیر.
شعر هادی و هدی رو حفظ کرده بودم الان هر چی سعی می کنم یادم نمی یاد!
سلام سلام، راستی خودمم اق بابام!
همین رو یادمه!
یادت می اد؟

آره یادمه ،
من یه موقعی شعر آفتاب و مهتاب رو حفظ بودم که اونم فقط یه ذره اش یادم مونده :
آفتاب و مهتابیم ما ، اما نه تو آسمون ...

رافونه جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ب.ظ

آره یادم کارتون هایی که می رفت توی اعصاب آدم
همه در پی مادر و پدر گمشده یا مرده خودشون بودند
یا اینقدر سانسور می شدند که دیگه کلا قسمت آخر نداشتند

آره اینو میدونم ، اما این نظریه که بعدها پیدا کردیم ، اون موقع با میل و عطش می نشستیم صادقانه نگاهشون می کردیم و همه لذت دنیا رو هم می بردیم .. .

محمد شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ق.ظ http://www.shanc.blogsky.com

سلام
عکسای جالبین.ولی من خودم متولد دهه شصتم.
ولی اکثرشونو دیدم.

مگه من گفتم ندیدی عزیرِ دلِ برادر ؟ منظور زنده کردنِ خاطرات بود و بس .. .

حمید شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ق.ظ http://hamid65.blogsky.com

دمت گرم
یادش بخیر ادم وقتی این عکسارو میبینه دلش یاد قدیما میکنه
تلویزیون الان با کارتوناشو وقتی میبینم حالم بهم میخوره تازه میفهمیم اون کارتونای دوست داشتنی چی بودن هادی وهدا اوسا بابا مرمر خانومی که اتیشی میشد بهادری که نافش همیشه بیرون بود تا مجید کوچولوی دوست داشتی دست دراز که همه چیز رو اشتباه میگفت یادش بخیر دمت گرم
به من سر بزن داداش

ممنونم ، نظر لطفته ...

رافونه یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:26 ق.ظ http://rafouneh.blogsky.com/

یعنی واقعا فکر می کنی این نظریه که بعدا پیدا کردم
باید بگم نه همون موقع دختری به نام نل،پینو کیو و هاچ منو عصبی می کردند.
مسافر کوچولو برام غم داشت
رفتار آنت حالم رو به هم می زد
از اینکه دزد ها می خواستند سگ سباستین رو بدزدند ناراحت می شدم
از هادی و هدی هم بدم میومد چون به برنامه عروسکی هیچ علاقه ای نداشتم
من این برنامه ها رو الان نگاه نکردم که حس الانم رو بگم
من آخر هیچ کدوم این کارتون ها رو نمی دونم چون ندیدم
مثلا نمی دونم هاچ ننه مرده بلاخره ننه اش رو پیدا کرد یا نه!

خوب منم همه رو تا آخر ندیدم ، بعضیا واقعا آخرشون پخش نشد ، بعضیا رو هم من ندیدم . ..
قبول دارم که بعضی هاشون به آدم حس بدب میداد ، من همیشه با حاچ دچار استرس میشدم ، یا از افسانه سه برادر میترسیدم ( البته وقتی راهنمایی بودم و دوباره پخش شد عاشقش شدم )

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد