۰ئ
برای گذاشتن پست قبلی عجله ای نداشتم ،
اما فکر این آدم خیرخواه دو سه روزه رو اعصابم رژه میره . ..
هر بار هم باهاش حرف زدم به خط پنجم نرسیده میگه :
من اصلاً با گذشته کار ندارم و بیا به گذشته فکر نکنیم . ..
نمی دونم چرا فکر میکنه اینا خاطراتی هستن که از یاد آدم برن ،
اینو بگم که اصلاً آدم عقده ای یا کینه ای نیستم ،
اما هر بار چشمم به یکیشون میفته تا مدتها همه چیز برام تازه میشه ،
حتی از نفس کشیدن کنارشون می ترسم و بیزارم . ..
( فکر کنم حالا دیگه وقتی میگم می ترسم ،
همه متوجه میشن دقیقاً منظورم چیه )
چیزی که خونمو جوش میاره اینه که میگه : می فهمم چی میگی !!!
هم میخواد Open Mind بازی در بیاره و بگه هم با پسرهای
دیگه ارتباط داره و تازه توی یه رابطه کاملاً بی خطر ( وقتی بهش میگی
یه بار بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با تلفن حرف بزنیم ، انگار بهش گفتی
جونتو آماده کن میخوام بگیرمش ) بهشون کمکم میکنه ،
هم میخواد یه وقت قدم کج از قدم بر نداره که
خدای نکرده ( احتمالاً ) دوست پسرش عصبانی بشه .. .
درسته بیشتر پستهام عاشقانه است و از سر دلتنگیه ،
اما واقعاً منو کسی شناختین که دیگه براش حوصله و انرژی
دوست شدن و ارتباط جدید و هر روز تلفن حرف زدن مونده باشه ؟
بازم از دوستهای خوبی که فقط اومدنشون انرژی موندن بهم میده ،
چه برسه به نظر گذاشتنشون ، یه دنیا ممنون و سپاسگذارم .. .
شما که ناراحت نیستین ازم ، مگه نه ؟
شما که میمونین پیشم ، بازم مگه نه ؟
اصلاًم ناراحت نباشین یه وقتا ، اینا مال خیلی وقت پیشه ،
دیگه نه جاییم درد میکنه ، نه کبوده ،
تازشم ، روحمم سفت شده ...
من در خانه ام منتظرتم ...
نه ... برای دوستی و تلفن حرف زدن و .... پیر شدی یا بهتر بگم بزرگ شدی ... منم اینطوری ام و ربطی به سن و تجربه و ... نداره .
از درون هر آدمی میاد.
اصلا متوجه حرفت نمیشم ، چندبارم خوندمش ، ..