Two . شهریور ۷۸ بود ...
روزهای آخر بسته بندی اسباب خونه برای
اسباب کشی به خونۀ جدید بود و
همه خونه توی کارتون بود بجز وسایل نادر۱ ،
هیچکس جرات نمیکرد ازش خواهش کنه که اونم
وسایلشو جمع کنه ، تا بالاخره بابا
انقدر گیر داد بهش تا آقا عصبانی شد و
یه مقدار از وسایل خودشو که میشد ، شکست و
یه مقدار رو هم که قابل پاره کردن بود ، پاره کرد و
یه چمدون بست و برای 2 ماه بعد رفت خونه دوستش ...
به خونه جدید که رسیدیم به هیچ شکلی قابل سکونت نبود ،
شبیه یه سگدونی بود که انسان توش نفس میکشیده . ..
مامان و بابا و خواهرم وسایلشونو جمع کردن و رفتن خونه یه فامیل . ..
من موندم و یه خونه 3 خوابه که باید سر تا پا تعمیر میشد ،
هر روز صبح بابا میومد و 50 تومن میداد بهم برای پول کارگر و مصالح ،
میرفت سر کار و عصر ها هم میومد تا پیشرفت کارو ببینه ،
خلاصه کل لوله کشی خونه و جای چند تا از دیوارها و کفپوش کل خونه
کابینت آشپزخونه و چند تا ریز و درشت دیگه عوض شد . ..
روزی که کار تمام شد نادرخان خوشحال و
خندون برگشت و رفت تو یکی از اتاقها و گفت
این اتاق برای منه ، یه اتاق هم بابا
برداشت و یکی هم خواهرم . ..
یه هفته نشد که نادر احساس کرد
توی کمد به اندازه کافی جا برای
لباسهاش نیست2 و پرید به من که
این چه وضعشه و وقتی منم اعتراض کردم ،
لباسهامو از توی کمد آورد پرت کرد تو پذیرایی و
وقتی برشون داشتم بذارم سرجاشون
خودشو بابا ریختن سرم و انقدر انرژی
مصرف کردن که از مشت و لگد زدن خسته شدن3 . ..
آخر سر هم برام توضیح دادن که من حق ندارم
پامو تو اون اتاق بذارم و این شد که 5 سال بعدُ
ته پذیرایی زندگی کردم ، با یه دست رختخواب و
یه کمد فایل4 که توی یه طبقه اش لباسهام بود و
توی یه طبقه اش بقیه زندگیم بود . ..
حالا دو هفته پیش ، همون روزی که همه جمع شده بودن
برگشته بود میگفت : هر چی تو اون اتاق هست ،
مالِ منم هست5 و اگه از چیزی تو اون اتاق استفاده میکنی ،
برای اینه که من فعلاً بهش نیاز ندارم و اجازه دادم دستت باشه6 .. .
آبان همون سال رفتم خدمت ،
از ته دل خوشحال بودم که دور میشم از این جهنم ،
اما آموزشی افتادم تهران ،
بعد از آموزشی هم باز تهران ...
البته هفته ای ۲۴ ساعت مرخصی داشتیم و بقیه اش
توی پادگان بودیم ، اما باز جنگ اعصاب اونجا با
زبون نفهمهایی که فقط قدرت داشتن ، می ارزید به خونه بودن ...
اینم از اون خاظراتی بود که تا حدوداً ۲ سال پیش ،
وقتی بهش فکر می کردم ، یادم نمی اومد
مامان تو اون بلبشو کجا بود ؟
چه کار می کرد ؟ و چرا اون وسط نمیدیدمش . ..
البته الانم یادم نمیاد ، اما الان دیگه میتونم
حدس بزنم مشغول چه کاری بوده و چه کار می کرده ...
-------------------------------------------------------------
۱ . پسر دوم خونمون .
2 . منظورش دوتا شلوار و دوتا پیرهن و یه کاپشن بود .
3 . نیازی به قسم خوردن نمیبینم ( برای کسایی که فکر میکنن داستان تعریف میکنم )
4 . همون که توی One گفتم با چکش چه بلایی سرش اومد ...
5 . الان نزدیک به 6 سالِ که ازدواج کرده و از این خونه رفته و خودش خونه زندگی داره .
6 . متاسفم که عکسی از اتاق توی دوره حضورش ندارم که اتاقو ببینین ...
ادامه دارد ...
منتظر ادامه اش میمونم.
مثکه داری خیلی لذت میبری از مرور خاطراتم ...
داره خاطرات خودم به یادم میاد.
من با همه وجود حس کردم گوشه پذیرایی بودن یعنی چی اونم بدون یه دست رختخواب.
انقدر دنبال ارتباط ، بینمون نگرد ...
مطمئن باش این پونه در خونه ات بیشتر از این سبز نمیشه.
نمیتونم ، همچنان در شکم ...
صبر میکنم تا با گذشت زمان شکت برطرف بشه.
و کامپیوترِ تو وقتی آدرس وبلاگمو میزنی فقط این پست باز میشه که فقط برای این پست نظر میذاری ؟
باور کن قبل و بعد از این پست ، پستهای دیگه ای هم هست .. .
به نظرم تو بایداز هر نظر امادگی بدنی برای دفاع، تو اینجور مواقع داشته باشی! واقعا چقدر زوره!
تصور کن این آدمها حداقل منطق رو هم داشته باشن ، تو هم دائم با استرس رم کردنشون روزها رو بگذرونی ، بعد بالاخره یه روز ، یه جایی ، سر یه موضوعی کم بیاری و صبرت تمام بشه و بعد از ۲ ماه یا ۳ ماه یا ۴ ماه بالاخره یه عکس العملی نشون بدی به یه چیزی . خوبه برگردن چی بهت بگن ؟ میگن تو چت میشه یهو ؟ چرا هر چند وقت یه بار انگار جن میگیرتت ؟ اونوقت که دوست دارم خودمو جـ.. بدم از دستشون ...
این تابلو رو تو اتاقت داری؟
نه ، توی Corbis واژۀ Fight رو Search کردم ، از این خوشم اومد ، دیدم از 2-3 زاویه هم ازش تصویر داره ، انتخابش کردم ...
چشم.
چی رو میگی چشم ؟