One . حدود ۲ سال پیش یاد یکی از دعواهای
چند سال قبل ترش ، توی خونه افتادم :
برادر سومیم تازه نامزد کرده بود ،
( البته پشیمون شده بود و اون روز
ما فهمیدیم و چند روز بعد خودش اعترف کرد )
قرار بود خونواده نامزدش برای ناهار بیان خونمون ،
پدرمم دو سه روز قبلش از یه ماموریتِ نزدیکِ شیراز
با یه کارتون قاب خاتم کاری تو سایزهای مختلف
( به عنوان سوغات ) برگشته بود خونه . ..
شروع کرده بود هر چی عکس و تصویر تو خونه است
جا بده تو قابهاش ، کار هم نداشت که تناسب دارن یا نه . ..
رسیده بود به عکس منو سه تا برادر دیگه ام ،
من عکسمو برداشتم و گفتم همین قابی که داره خوبه ،
طبیعیه که دیکتاتور روی کار خودش اصرار کنه . ..
کار بالا گرفت و من عکسُ از لای در کمدم انداختم تو . ..
همون برادر نامزد کرده یهو از راه رسید و پرید روی من
و با کمک بابا گرفتنم زیر مشت و لگد ، برادرم همزمان با چکش
افتاده بود به جون کمد و بالاخره عکسُ در آورد و
قابش کردن . ..
برادرم از خونه زد بیرون و مهموناش که رسیدن نیومد خونه ،
همه تازه اونموقع فهمیدن که من قربانیِ عصبانیت یکی دیگه شدم . ..
اون روز وقتی برای هزارمین بار این خاطره رو مرور می کردم ،
یهو از خودم پرسیدم چرا هیچ جاش مامان نیست ؟
مامان که همیشه سر کوچکترین بحثها میپره وسط و
پا در میونی میکنه ، پس اونموقع کجا بود ؟
طرف کی بود ؟ چکار می کرد ؟
اون روزا ۱۸ سالم بود ،
توی اوج سنی بودم که آدم احساسِ بزرگ شدنُ تجربه میکنه ،
سنی که احساس غرور داری ،
سنی که حسِ عزتِ نفس داره کامل میشه . ..
اون روز همه اینا له شدن . . .
ادامه دارد ...
من هم دارم تقاص اینمدل رفتارهای مادرم رو الان میدم و بعضی وقتها شدیدا احساس ضعف میکنم!
خیلی به این نتیجه میرسم که باید خودم رو از نو پرورش و تربیت کنم!
منم همینکارو دارم میکنم .
چقدر خوبه که شماها اینجا هستین . . .
ذیگه اینجوری شو ندیده بودم گرفتنت زیر چک و لگد که عکست رو قاب کنند می خوام نکنند. بمیرم چی کشیدی؟
ولی در عجبم که چرا نمیری از اون خونه من یه دختر بودم نمی تونستم فرار کنم تو که مردی
مشکلاتی سر راه هست ، دارم یکی یکی حلشون می کنم . زمان می بره .. .
از نظر قبلی خوشت اومد؟
لذت میبرم از این همدلیات .
وقتی انقدر راحت نظر میذاری برام ، اون احساس شرمندگیم بابت پست تلخی که گذاشتم از بین میره .
دوستون دارم ... همتونو . . .