میدونست همه زندگی منه ،
آخر هر هفته هم که از پادگان می اومدم خونه ،
دستنوشته های کل هفته رو که براش نوشته بودم میدادم میخوند . ..
می نشست توی بغلم و ساعتها از بی وفایی دوست پسرش برام درد دل میکرد* ،
با همون سبک و سیاق دفترم ، یه دفتر ساخته بود و حرفهاشو براش می نوشت . ..
و وقتی طرف می خواست بیاد خونه پیشش ،
من باید هماهنگ می کردم که کسی متوجه نشه . ..
و من هر وقت می خواستم برم پیشش و
احساس می کردم اونبار اگه حتی توی گرفتن دستش
امکان داره ذره ای هوس و شهوت باشه ،
برای اینکه با خلوص دل اینکارو بکنم ،
اسمتنا و غسل می کردم و می رفتم . ..
اینم یه نمونه دیگه از خاطرات من با شصتیها بود ...
* بعد از من با هم آشنا شده بودند .
برامون بیشنر توضیح بده:(و وقتی طرف می خواست بیاد خونه پیشش ،
من باید هماهنگ می کردم که کسی متوجه نشه)
مفهومش چیه مگه شما چیکاره دختره بودی؟
تقریبا همسایه بودیم ، با یه رابطه انقدر نزدیک که وقتی پدر مادرش خونه نبودن ، پدرش به من میسپرد برم خونشون که دختراش ( یه خواهر یک سال کوچیکتر داشت ) تنها نباشن ...
استمنا نه اسمتنا
۱.تا حالا دیدی متنهای من غلط املایی داشته باشه ؟
حتما عمدی بوده که اونطوری نوشتم .
۲.اینهمه وبلاگ فارسی که همشونم از اینجا بهترن ، اصلا اینجا در حدی نیست که با قلم اونها مقایسه بشه ،
لـــــطـــــفـــــا دیـــــگـــــه ایـــــنـــــجـــــا نـــــیـــــایـــــن ...
سعی میکنم ولی قول نمیدم.