دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

یه نمونه دیگه

 

 

 

 

 

میدونست همه زندگی منه ، 

آخر هر هفته هم که از پادگان می اومدم خونه ، 

دستنوشته های کل هفته رو که براش نوشته بودم میدادم میخوند . .. 

 

می نشست توی بغلم و ساعتها از بی وفایی دوست پسرش برام درد دل میکرد* ، 

با همون سبک و سیاق دفترم ، یه دفتر ساخته بود و حرفهاشو براش می نوشت . .. 

 

و وقتی طرف می خواست بیاد خونه پیشش ، 

من باید هماهنگ می کردم که کسی متوجه نشه . .. 

 

و من هر وقت می خواستم برم پیشش و  

احساس می کردم اونبار اگه حتی توی گرفتن دستش 

امکان داره ذره ای هوس و شهوت باشه ، 

برای اینکه با خلوص دل اینکارو بکنم ، 

اسمتنا و غسل می کردم و می رفتم . .. 

 

اینم یه نمونه دیگه از خاطرات من با شصتیها بود  ... 

 

 

* بعد از من با هم آشنا شده بودند . 

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
علی کرمی شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:37 ق.ظ http://dardedoran.blogsky.com

برامون بیشنر توضیح بده:(و وقتی طرف می خواست بیاد خونه پیشش ،

من باید هماهنگ می کردم که کسی متوجه نشه)

مفهومش چیه مگه شما چیکاره دختره بودی؟

تقریبا همسایه بودیم ، با یه رابطه انقدر نزدیک که وقتی پدر مادرش خونه نبودن ، پدرش به من میسپرد برم خونشون که دختراش ( یه خواهر یک سال کوچیکتر داشت ) تنها نباشن ...

بیتا شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:24 ق.ظ

استمنا نه اسمتنا

۱.تا حالا دیدی متنهای من غلط املایی داشته باشه ؟
حتما عمدی بوده که اونطوری نوشتم .

۲.اینهمه وبلاگ فارسی که همشونم از اینجا بهترن ، اصلا اینجا در حدی نیست که با قلم اونها مقایسه بشه ،
لـــــطـــــفـــــا دیـــــگـــــه ایـــــنـــــجـــــا نـــــیـــــایـــــن ...

بیتا دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:31 ق.ظ

سعی میکنم ولی قول نمیدم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد