چند روزه همش یاد اون روز میفتم ،
حدود همین موقعها تو سال 85 بود . ..
بعد از ظهر بود ، گوشی تلفن تو دستم بود و تو اتاق راه میرفتم ،
حرص می خوردم و با فریاد تمام حرف میزدم ،
انتظار و اصرار داشت قبول کنم که با جفتمون با هم باشه
و من میگفتم نــــــــــــــــه . . .
داشتم برای چیزی که میدونستم تمام شده دست و پا میزدم ،
و جفتمون میدونستیم که براش مهم نیست که به کجا رسیدیم . ..
من 25 ساله بودم و خودش 24 و طرف 20 ساله ،
قبلا هم سابقه دلبستگی به یه دختر 24 ساله رو داشت ،
اما الان نمی خواست قبول کنه که داره
به خودش هم باز به همین چشم معشوق نگاه میکنه
و میگفت اون منو به چشم خواهرش میبینه . ..
بالاخره تلفن رو کوبیدم زمین و ارتباط قطع شد ...
فرداش معده درد گرفتم . ..
این یه نمونه از خاطرات من با شصتیها بود . . .
عجب! بعضیها خیلی غریبا!
اگه خواستی نظرات بازم پسر توی پنجره رو بخون ...