دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

یه نمونه

 

 

 

 

 

چند روزه همش یاد اون روز میفتم ، 

حدود همین موقعها تو سال 85 بود . .. 

 

بعد از ظهر بود ، گوشی تلفن تو دستم بود و تو اتاق راه میرفتم ، 

حرص می خوردم و با فریاد تمام حرف میزدم ، 

انتظار و اصرار داشت قبول کنم که با جفتمون با هم باشه  

و من میگفتم نــــــــــــــــه . . . 

 

داشتم برای چیزی که میدونستم تمام شده دست و پا میزدم ، 

و جفتمون میدونستیم که براش مهم نیست که به کجا رسیدیم . .. 

 

من 25 ساله بودم و خودش 24 و طرف 20 ساله ، 

قبلا هم سابقه دلبستگی به یه دختر 24 ساله رو داشت ، 

اما الان نمی خواست قبول کنه که داره 

به خودش هم باز به همین چشم معشوق نگاه میکنه 

و میگفت اون منو به چشم خواهرش میبینه . .. 

 

بالاخره تلفن رو کوبیدم زمین و ارتباط قطع شد ... 

فرداش معده درد گرفتم . .. 

 

این یه نمونه از خاطرات من با شصتیها بود . . . 

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فروردینی جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:07 ق.ظ

عجب! بعضی‌ها خیلی غریبا!

اگه خواستی نظرات بازم پسر توی پنجره رو بخون ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد