دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

۱ . صبحانه خوردن با یک دیکتاتور

 

 

 

 

 

۱ . صبحانه خوردن با یک دیکتاتور : 

 

مرد : 

سن : ۴۶ سال ، 

قد : ۱۷۶ سانتیمتر ، 

وزن : حدود ۱۰۰ کیلوگرم  . .. 

 

پسر : 

سن : ۵ سال ، 

قد : ۴۷ سانتیمتر ، 

وزن : ۱۷ کیلوگرم . .. 

 

روی سینه پسر می نشیند ، 

با زانوهایش دستهای پسر را از دو طرف نگه میدارد ، 

با یک دست دهان پسر را باز میکند 

و با دست دیگر لقمه تخم مرغ نیمرو را داخل دهانش هل میدهد  .. . 

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
کم آویز چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:15 ق.ظ http://kamaviz.blogsky.com

سلام
اگه منظورت از مرد همون پدرته که ازش متنفری(البته این خیلی بده، فرصت شد بعدا بیشتر در این رابطهبا هم صحبت می کنیم)، سنش به سن شما نمی خوره.بعبارتی اون 46و شما 29 ییعنی پدرت وقتی 16 ساله بوده ازدواج کرده!!!!!!!!!

اگه منظورم پدرم نباشه چی ؟

فروردینی شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:15 ب.ظ

الان این مطلب روخوندم. برام خیلی جالب بود چون یاد خودم وقتی ۱۰ ساله بودم افتادم. خواهر برادر دوقولوی یک ساله ایی داشتم که شیر نمیخوردن. مادرم به من یاد داده بود که شیر رو از شیشه بریزم تو لیوان و با قاشق بریزم تو دهنشون درحالی که یکدستشون رو زیر پاهام می ذاشتم و اونها با گریه مجبور به قورت دادن شیر میشدن! اینکار رو با کمال مهر ومحبت همراه دلداری و کلمات قشنگ برای اروم کردنشون، می‌کردم و ترجیح میدادم من بهشون شیر بدم تا مادرم چون مادرم تحمل گریه و مقاومتشون رونداشت و شیرها میریخت و کتک کاری میشد و...
شما یاد چی افتادی که این مطلب رو نوشتی!

یاد درس کار کردنهای بابام با خودم ...
( راستی چی شد الان دیدینش ؟ )

فروردینی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:34 ق.ظ

آخرین مطلب منفورهات کامنت دهیش بسته بود.بعدکنجکاو شدم ببینم بقیه مطالب منفورها چه جور مطالبیه و این مطلب رو دیدم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد